خسته و گرسنه از کلاس آمده بودم بیرون و دلم میخواست در همان خیابان یک رستوران پیدا کنم. یک هتل دیدم چشمانم برق زد. میتوانستم به رستوران هتل بروم. وارد شدم، خلوت بود، گارسون پسرک نوجوانی بود اما فرستادنش بیرون پی کاری. خانومی جوان، خوشپوش، کمآرایش و بلند قد از جایی دیگر آمد، بعد از سلام و لبخند، پرسید از کدام اتاقید؟ گفتم از بیرونم، خوشآمد گفت و سفارش گرفت.
بعد از غذا همان خانم پرسید از غذایشان راضی بودم یا نه. گفتم خیلی خوب بود و خداروشکر که اینجا بودید و من خیابانهای دیگر نرفتم، ضعف کرده بودم از ساعتها گرسنگی. کمی تعارف و تشکر کرد و گفت: «اما غذات که مونده کامل نخوردی». گفتم: «سیر شدم واقعا». کارتخوانش قطع بود. بین تلاش برای کشیدن کارت پرسید: «اشتهات خوبه؟» گفتم: «نمیدونم، بد نیست، اما بقیه میگن کمه. اما من …» اجازه نداد و گفت: «وای منم کماشتهام، نمیبینی چقدر لاغرم؟ افسرده شدم دیگه، نمیدونم چی کنم؟ تو چی میکنی برا اشتهات؟»
در حالیکه هنوز در هضم واژهی افسردگی مانده بودم، جواب دادم: «هیچی! چرا باید کار خاصی کنم؟ خب ما اینطوریایم دیگه، خدا ما رو اینجوری با این اشتها آفریده، ولی سالمیم گرسنهمون میشه، غذا میخوریم، حالا ظرفیت معدهمون کمه» گفت: «آره…» یاد کلمهی لاغر و افسرده افتادم. گفتم: «چرا افسرده باشی؟ اولا لاغر نیستی اصلا، اما چرا باید افسرده باشی؟ آن هم برای متراژ دور کمرت؟ ول کن بابا، ما همینیم، استایلمون اینه.» گفت: «آره راست میگی.»
کارتخوان کار کرد رمز را گفتم و خداحافظی کردیم و آمدم بیرون. تمام مدت، چه وقتی منتظر تاکسی بودم، چه وقتی تمام مسیر را طی میکردم، و چه وقتی رسیده بودم خانه و دراز کشیده بودم فکر میکردم که چرا یک زن زیبا و خوشپوش باید هنوز فکر کند کافی نیست و تلاش کند و کلافه شود و افسرده شود؟ فکر میکردم به اینکه مگر احساس کافیبودن در زنان برای صنایع جهان چقدر گران تمام میشود؟ چقدر پول از گردش میاندازد؟
یادم آمد بچه که بودم رسانهها زنان لاغر را بولد میکردند و همهی زنان غیرلاغر را تحتتأثیر قرار میدادند، همه میخواستند لاغر شوند، همانموقع هم که بچه بودم و هیچوقت شکمو نبودم، دلم میسوخت برای زنانی که در مهمانیها رژیماند و شیرینی نمیتوانند بخورند. همیشه فکر میکردم چاقها مظلومند، اما در آن رستوران فهمیدم انگار جیب رژیمسازها و باشگاهها و دارو و مکملسازها با روانیکردن چاقها کاملا پر نشده، که سراغ روان لاغرها آمدهاند. حالا چه زنانی را در رسانهها نشان میدهند؟ همه شبیه به هم؟ یک قد؟ یک سایز؟
چقدر از واژهی سایز بدم میآید، واژهی هیزیست انگار، متر و معیاری است برای اینکه بفهمند در یونیفورمهای آماده و یکاندازه اما رنگارنگ دنیای پست مدرن جا میشوی؟ تو حق متفاوتبودن نداری، تو فقط حق انتخاب رنگ از رنگبندیها را داری، وگرنه سایزت باید دقیقا همینها باشد، بیخود میکنی از این لاغرتر یا از آن چاقتر باشی.
تازه بین همین سایزها هم باز آن چندتای اولی زیاد جذاب نیستند. چندتای آخری هم نه، مردسالاری پیدا و پنهان این دنیای مدرن میگوید: «همان دوتا سایز وسط باش، که شبیه این عروسکهایی که در رسانهها نشان میدهم شوی، اصلا میگردم مجری و مدل و بازیگر در این دو سایز پیدا میکنم که همه باب میل خودم شوند، حالا اینکه تو یک زن کارمندی، یک زن پژوهشگری، یک مادری، یک آدمی که وظایف انسانی و اجتماعی و خانوادگی داری و وقت نداری بیش از حد و بیمارگون به متراژ اندامت فکر کنی و اگر کنی جامعه را از پیشرفت بازداشتی و به ابتذالش کشاندی به من ربطی ندارد، من مدرنتیهی مردسالار و زرنگم، حتی در برخی زنان فمینیست هم نفوذ کردهام، حواسشان نیست چطور فکرشان را استعمار کردم و هر روز طبق میل من لباس میپوشند و غذا و یا شاید گرسنگی میخورند!»
من پادشاه زنستیز مخفی دنیای پست مدرنام. مردهباد زن فکور! زندهباد عروسک اسیر!
✍️ فائزه نادری
بدون دیدگاه