ما در وقتهای استیصال، وقتهایی که آینده توی هالهای از ابهام است و هر تکاپویی دست و پازدن بیهوده قلمداد میشود، فال حافظ میگیریم. ما حتی در لحظههایی که میدانیم نمیشود، دنبال دستی میگردیم که دستمان را بفشارد و زیر گوشمان بگوید: «میشود!» ما دلآرام میخواهیم و حافظ پاسخی به تمنای ضمیر ماست. دیرینهآشنایی است که قرنها با ما زیسته و از این پس نیز با ما خواهد بود.
هیچ عجیب نیست که هر ایرانی یک حافظخوان و حتی حافظشناس است که میرزای شیرازی آیینهدار تاریخ خونبار و فتنهانگیز سرزمین ماست. عصر سعدی اگر دوران هرج و مرجهای برآمده از طوفان چنگیز بود، عصر حافظ، روزگار کشاکش دولتهای محلی فارس با یکدیگر و دیگران بود. در آن دوران سایهی شوم تیمور در مرزهای ایران پدیدار شده بود و آثار خود را با ساختن برج و مناره از پیکر زندگان، بر جای میگذاشت.
حافظ در این تندباد حوادث که چشمها را خیره و کور میکرد، گاه جانش به لب میرسید و فکر هجرت به سرش میزد ولی همهی عمرش را به امید فرونشستن طوفان، در شیراز باقی ماند.
حافظ که روحش از سرچشمهی عرفان و هنر سیراب شده بود، به تاریخ و فرهنگ سرزمینش عشق میورزید و این را لازمهی مسلمانی و نشانی از ایمان دینی میدانست. او برخلاف سعدی، موافق مهاجرت نبود و حتی میخواست رسم سفر را از جهان براندازد، زیرا اگر سعدی تحمل تیزچنگی گرگان روزگارش را نداشت و در طلب سکون و آرامش بود، حافظ غم غریبی و غربت را برنمیتابید و چنان به شیراز و مردم صاحبکمالش دلبستگی داشت که نسیم مصلا و آب رکنآباد هرگز به او اجازهی سفر نداد.
خواجه، دورانی مثل آهوی ترسیده و رمیدهای شد که برای در امانماندن از چنگ و دندان دام و دد، مدتی به گوشهی انزوا خزید. بلبلی شد که در موسم گل، خاموشی گزیده اما هرگز مبلغ نومیدی نشد. او روایتگر زندگی مردمان زمان و گاه تحلیلگر وقایع بود اما شادی و آزادی را حق مسلم مردم میدانست و در جایجای دیوانش غلغلهی شادمانی زیر گنبد آسمانها طنینافکن است.
حافظ نه فقط شاعر افلاکی بلکه شاعری خاکی است و پیامآور آزادگی، وطنخواهی و مردمدوستی. همین پایداری جسمی و روحیاش در کنار مردم او را اینچنین در متن تاریخ و ادبیات فارسی زنده نگاه داشته. همین نگاه لطیف و ژرف عرفانی که میگوید: «آشنایان ره عشق گرم خون بخورند، ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم».
✍ زهرا حسنی
بدون دیدگاه