من، دیدن نیمهی خالی لیوان را در یک موقعیت خاص آموختم. مائده در یک تصادف مرد. از آن ماشین لهشده، فقط پسر دوسالهاش زنده ماند. اطرافیان برای تسلا، انگشت گذاشتند روی جنبهی مثبت اتفاق: «خداروشکر که بچهش سالمه»، اما دیدن این نیمهی پر لیوان برای سعیده، دختر جوان بیست سالهاش نمیشد. تکدخترش رفته بود و هیچچیز جای او را پر نمیکرد. سعیده برخلاف تصور همه، همان روزهای اول، نیمهی خالی لیوان را دید، واقعیت ناپایداری زندگی را در آغوش کشید و مسیر رشدش را از همین نقطه آغاز کرد. بعدها که حضانت نوهاش را خانوادهی همسر مائده گرفتند و بیخبر از آن شهر رفتند، دریافتم که اگر سعیده به آن جنبهی مثبت انگشتگذاشتهی دیگران، تکیه کرده بود، چطور با دو شکست پیدرپی، از هم فرو میپاشید.
آلبرت اِلیس، روانشناس، میگوید: «بدترین چیز دربارهی هر اتفاقی در آینده «معمولاً باور اغراقشدهی شما دربارهی جنبههای ترسناک آن» است. مدتی را صَرف تصور روشن این موضوع کنید که دقیقاً در واقعیت چه اتفاقات ناگواری ممکن است رخ بدهد. اغلب با این کار میتوانید ترسهای عمیق و گنگ خود را به ترسهای محدود و قابلکنترلتری تبدیل کنید.»
درست است که شکست، استخوانی است گلوگیر و سوهان روح، اما پذیرفتنش اتفاق مبارکی است. اگر قرار باشد همیشه همه امور بهخوبی پیش بروند، دستاندازها هموار شوند، چالهها و چالشها حذف شوند و راه موفقیت به سمتمان کج شود، راکد میمانیم و حتی میگندیم. لذت بردن از تردید، پذیرفتن ناکامی و شکست بخشی از مسیر است و این مسئله ارتباطی به بدبینی و داشتن افکار منفی ندارد.
در بررسی دو طیف افراد افسرده و افراد غیرافسرده، مشخص شده است که افرادی که دچار افسردگی نیستند، درکی ناقصتر و بیش از حد خوشبینانه در مورد تواناییها و قدرت تأثیرگذاریشان بر اتفاقات، نسبت به افراد افسرده دارند. آنها با تمرکز بر خوب پیشرفتن امور، از تلاش کافی برای رسیدن به اهداف باز میمانند و تصور موفقیت را با رسیدن به آن اشتباه میگیرند.
پذیرش شکست و دیدن نیمهی خالی لیوان، فاصلهی ما را از کمالگرایی افزایش میدهد و به اصلاح بینش ما کمک میکند. به قول نویسندهای به نام ناتالی گلدنبرگ، با گشودگی و صداقتی که در شکست وجود دارد، نوعی مواجههی زمینی با واقعیت را که در بلندترین قلههای موفقیت پیدا نمیشود، به دست میآوریم.
مریم فولادزاده
بدون دیدگاه