چند هفتهای میشد که در کارگاه آموزشیِ تربیتِ درمانگر شناختی- رفتاری شرکت کرده بودم. استاد تکلیف کرده بود صفحاتی از کتاب معرفیشده را بخوانیم و تمرینها را اول از همه دربارهی خودمان به کار ببندیم. رسیده بودم به این قسمت از کتاب: «در مدل شناختی، فرض بر آن است که هیجانها و رفتارهای افراد، متأثر از ادراک آنها از رویدادهاست. یک موقعیت به خودیِ خود احساس آدمها را تعیین نمیکند، بلکه شیوهی بازسازی موقعیت در ذهن فرد است که احساس او را مشخص میکند. به این ترتیب؛ نوع احساس آدمها به نحوهی تعبیر و تفکر آنها دربارهی موقعیتها ربط دارد.» (بک، ۱۹۶۴؛ الیس، ۱۹۶۲)
تمرین اول «چرخهی فکر، احساس، رفتار» بود. او میخواست خاطرات گذشته را رصد کنیم. موقعیتی را به یاد آوریم که در آن حالمان خوب نبوده. سپس بنویسیم چه اتفاقی افتاده، در لحظهی وقوعِ اتفاق چه فکری از ذهنمان گذشته، آن فکر چه احساسی را در ما بیدار کرده، و آن احساس ما را به انجام چه رفتاری سوق داده. این تمرین قرار بود نشانمان دهد افکار گوناگون، احساسات متفاوتی را در بطن خود آبستن دارند و هر احساس میتواند جرقهی رفتاری بهخصوص شود. گشتم خاطرهای را پیدا کردم که هضم آن برایم از شکستن شاخ غول هم دشوارتر بود.
ماجرا به روزی برمیگشت که با یک کولهپشتی سنگین، بدو بدو خودم را به مترو رساندم. میخواستم روی تنها صندلی خالی واگن بنشینم که دخترکی بیستوسه، چهار ساله با ابروهای گرهکرده گفت: «جای کسی است!» کوله به بغل، به درِ مترو تکیه دادم که خانمی میانسال از میان مسافران خطاب به من گفت: «دخترم این خانم چند ایستگاهه پلاستیکش رو گذاشته روی صندلی و اجازه نمیده هیچکس بشینه. مترو یه مکان عمومیه، همه به یه اندازه حق دارن ازش استفاده کنند. درست نیست مردم سرپا بمونند بخاطر گرفتن جا برای کسی که معلوم نیست کِی قراره سوار بشه! برو بشین کیفت سنگینه».
مهر تأیید حرفهای همسفر دلسوزم، صدای «دقیقا»، «قطار که ارث بابای کسی نیست» از بقیهی مسافران شد. در ذهنم صلاح و مشورتی با خدا کردم و جلو رفتم:
+ خانم، لطف میکنید پلاستیکتون رو بردارید؟
صدایم را شنید اما به جای جواب، پا روی پا انداخت و رو به سمت مخالف کرد! دستم را جلوی چشمانش تکان دادم:
+ خانم لطفا وسیلههاتون رو بردارید تا منم بتونم بشینم.
باز هم سکوت ممتد. داشتم کلافه میشدم:
+ پس خودم برمیدارم.
دستم را به سمت کیسهای که فقط یک کتاب نازک در آن بود، دراز کردم.
– لازم نکرده.
زیر لب بیتربیتی نثارم کرد و پلاستیکش را روی پاهایش گذاشت. از وقتی نشستم، تا یک ایستگاه مانده به تئاترشهر که دوستش بیاید، با هر تکان قطار هُلَم میداد و خودش را روی من پرت میکرد. بین دیوار شیشهای کنار صندلی و بدن گوشتالویش چندبار تا مرز کتلت شدن رفتم. وقتی بالأخره دوستش آمد، با صدای بلندی که حتی خواجه حافظ شیرازی هم شنید، گفت:
– برات جا گرفته بودم، اما یه سگی اومد پاچهام رو گرفت سر جات نشست.
آتشفشان خشمم فوران کرد. سرم شد دیگ بخار داغ. صورتم رنگ خون گرفت. دستانم شروع کرد به لرزیدن. وقاحت رفتار دختر، چشمانم را پر کرد. دستانم را مشت کردم تا اشکی که دم مشک بود را سر جایش برگردانم. آماده بودم جواب دندانشکنی حوالهاش کنم، اما دلم راضی نشد. یادم افتاد به شعر «گر تو با بد، بد کنی پس فرق چیست؟» فکر کردم اگر قرار باشد با کوچکترین چالش، اختیار از کف بدهم و به جای «عقل» با «هیجان» رفتار کنم دیگر چیزی از انسانیت برایم باقی میماند؟ میشوم عروسکی خیمهشببازی که هر کس از راه برسد، تکانی به آن میدهد و میرود. نه، من با این «من»، آبم در یک جوی نمیرود. من راحلهای میخواهم که قوی و عاقل باشد، که دنبال تأیید گرفتن از خدا باشد نه از احساسات زودگذر و رنگارنگش.
گفتگوی درونیام کارساز از آب درآمد. کانال افکارم که عوض شد، ابرهای بارانزا، آتشفشانِ شعلهورِ خشمم را خاموش کردند. عصبانیت رفت. خوشحالی پا درون قلبم گذاشت. خوشحال بودم قبل از اینکه چشمم را ببندم و دهانم را باز کنم، ترمز واکنش را کشیدم تا کمی فکر کنم. رو به دختر کردم. دیگر از او بدم نمیآمد. دلم برای خشمی که از وجودش سرریز شده بود، سوخت. لبخندی زدم و در جوابش فقط گفتم: «کاش حداقل احترام خودت رو نگه میداشتی!»
راحله صالحی
بدون دیدگاه