هروقت برف می‌بارد، یاد «کریستین بوبن» می‌افتم، پیرمرد نویسنده‌فیلسوف فرانسوی. بوبن در کتاب‌هایش، زیاد از برف حرف می‌زد. عشق و کودکی هم به اندازه‌‌ی برف، برای او دوست‌داشتنی بود. از این دو هم زیاد می‌نوشت. برای همین، وقتی انیمیشن «پسر، موش کور، روباه و اسب» را دیدم، می‌توانستم قسم بخورم اشتباه شده! این انیمیشن را چارلی مکسی نه از روی کتاب خودش به همین نام، که حتماً از روی «فراتر از بودن» بوبن اقتباس کرده و ساخته. می‌توانستم، اگر خبر مرگ بوبن هنوز روی دلم سنگینی نمی‌کرد. ۲۳ نوامبر همین امسال بود که گرد مرگ بر شانه‌ی بوبن نشست. یک ماه بعد، در ۲۵ دسامبر، انیمیشن پسر، موش کور، روباه و اسب در اپل تی وی پلاس منتشر شد. یک انیمیشن اقتباسی کوتاه پرمغز فلسفی درباره‌ی برف، عشق و کودکی، مثلث محبوب بوبن که اگر بود و تماشایش می‌کرد، حتماً بسیار دوستش می‌داشت.

اما نه! راستش تردید دارم که در جمله‌ی قبل، از قید «حتماً» استفاده کنم. بوبن بچه‌ها را عاشقانه دوست داشت. در فراتر از بودن، «ژیسلن»، محبوب او، مادر سه فرزند بود و زیبایی‌اش از نگاه دل‌باخته‌اش در این بود که می‌توانست عشقش را بی‌چشمداشت به بچه‌ها و خانه‌ی شلوغش ببخشد. ژیسلن این عشق را در دوران کودکی، میان خانواده‌ی خودش پیدا کرده بود. خانواده‌اش ژیسلن کوچک را «گُن» صدا می‌کردند و گن در زبان فرانسوی به کسی می‌گویند که مایه‌ی شادی قلب‌هاست.

با این حساب، شاید بوبن طرفدار انیمیشنی نبود که خانواده را به رسمیت نمی‌شناسد. شاید مثل من، از تماشای تصاویر بکر این اثر کیفور می‌شد. شاید از شنیدن گفت‌وگوهای بدیع میان پسربچه‌ی گم‌شده‌ی داستان با موش کور و روباه و اسب، سر شوق می‌آمد. شاید لذت می‌برد وقتی موش کور از پسر می‌پرسید: «دوست داری وقتی بزرگ شدی، چه‌کاره شوی؟» و پسر می‌گفت: «مهربان» یا وقتی موش کور می‌گفت: «من خیلی کوچکم» و پسر می‌گفت: «اما با بودنت تغییر بزرگی ایجاد می‌کنی.» شاید دلش غنج می‌رفت وقتی پسر از اسب می‌پرسید: «شجاعانه‌ترین حرفی که تا‌به‌حال زده‌ای، چه بوده؟» و اسب می‌گفت: «کمک». بعد، با کمی طمأنینه پاسخ می‌داد: «کمک‌خواستن به معنی تسلیم‌شدن نیست، به این معنی‌ست که حاضر نیستی تسلیم شوی.»

بوبن چهل دقیقه فرصت داشت این گفت‌وگوهای به‌یادماندنی را بشنود و آن تصاویر خیال‌انگیز را بر پهنه‌ی یک جنگل برفی، تماشا کند، اما وقتی به دو دقیقه‌ی پایانی انیمیشن می‌رسید؟ پیش‌بینی واکنشش آسان نیست. آخر نمی‌دانم بوبن اواخر عمرش چقدر وقت و حوصله داشت نگاهی به آمارهای مربوط به کودکان جهان بیندازد. می‌دانست پانزده‌میلیون کودک تک‌والد در آمریکا زندگی می‌کنند؟ بچه‌هایی که مسئولیت نگه‌داری و تربیت و رشدشان بر شانه‌ی زنانی افتاده که شوهرشان رهایشان کرده یا با درصدی کم، بالعکس. خبر داشت نیمی از کودکان آمریکا، حاصل رابطه‌ی نامشروع هستند و به همین‌خاطر، هزاران کودک بی‌سرپرست در آمریکا زندگی می‌کنند که هرگز معنای خانه و خانواده را نمی‌فهمند؟

اگر بوبن این‌ها را می‌دانست، شاید درک می‌کرد چرا صنعت انیمیشن‌سازی غرب، بالاخص آمریکا، دارد به سمت نادیده‌انگاری خانواده می‌رود. می‌فهمید چرا در دقایق پایانی این انیمیشن، وقتی پسر با کمک دوستانش، همان حیوانات، موفق می‌شود خانه‌شان را پیدا کند، میان بازگشت به خانه و زندگی با دوستان، دومی را انتخاب می‌کند. بوبن خودش فلسفه می‌دانست. پس وقتی می‌شنید که پسر، در توجیه تصمیمش، می‌گوید: «خانه فقط آن‌جا که در آن زندگی می‌کنی، نیست. خانه بودن پیش کسانی‌ست که دوستشان داری»، لذت می‌برد، اما قانع نمی‌شد. می‌فهمید این جملات، قواره‌ی دهان یک کودک نیست که خانه و خانواده برایش امن‌ترین پایگاه هستی‌ست.

بوبن ژانر را می‌فهمید. قصه بلد بود. الزامات ژانر را هم. با این‌ همه، او هم احتمالاً مثل من، در تمام طول اثر، از خودش می‌پرسید: «چرا هیچ ردپایی از خانواده‌ی پسر در این اثر نیست؟ چرا مادرش به دنبالش نمی‌گردد؟ چرا پدرش را نشانمان نمی‌دهد که جنگل را پی یافتنش زیر پا گذاشته؟»

بعد، شاید به یاد می‌آورد هزاران کودک غربی، از نعمت داشتن خانواده محروم‌اند و در حسرت شنیدن «گن» از زبان مادر نداشته‌شان، می‌میرند. خدا بیامرزد کریستین بوبن را! احتمالاً عمرش کفاف نداده بود که باخبر شود گن تعبیر تازه‌ای نیست. نمی‌دانست زنی بود که هزاروچهارصد سال پیش، در عصر زنده‌به‌گورکردن نوزادان، فرزندانش را «ثمرة فؤادی» و «قرة عینی» صدا می‌کرد و با یک کسای یمانی، امن‌ترین خانه‌ی دنیا را برای خانواده‌اش می‌ساخت.

 

پرستو علی‌عسگرنجاد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *