لباس‌های زهرا را می‌پوشانم و چادر سر می‌کنم. یک ماسک سه‌لایه به صورت خودم‌ و یکی برای زهرا می‌زنم که به‌خیال خودم جلوی آلودگی هوا را با فیلتری که ندارد، بگیرد. لقمه‌‌ی نان‌ و پنیر و گردو را می‌گذارم توی کوله‌‌اش و در واحد را می‌بندم. پنج دقیقه‌ی بعد سوار تاکسی هستیم به سمت میدان. جلسه‌ی بستن سکانس دوم مسابقه و چکش‌کاری‌های نهایی است. مستند‌مسابقه‌ای‌ که تاریخ انقلاب ایران و استعمار را برای دختران نوجوان بررسی می‌کند و از سکانس اولش کلی بازخورد خوب گرفته‌ایم.

گوشی را روشن می‌کنم و نگاهی به ساعت می‌اندازم. امیدوارم‌ جلسه را شروع نکرده باشند. توی گروه پیام جدیدی دیده می‌شود. مریم نوشته یک مسجد و دو مدرسه دیگر هم درخواست کرده‌اند مسابقه را برایشان اجرا کنیم. ذوق می‌کنم. زهرا می‌زند به پهلویم: «مامان، خوشحالی؟ خاله می‌خواد بیاد خونه‌مون؟» ماشین توی ترافیک می‌ماند. راننده قوز کرده و نگاهی به مغازه‌های کنار می‌اندازد.

مرد کنارش سر تکان می‌دهد: «همه‌چی گرون! دیروز خواستم یه کلیپس واسه دخترم بخرم، ۸۵ تومن بود؛ نخریدم. البته یه کمد داره پر. کلیپسش ولی قشنگ بود.» زن کناری‌ام،‌ موهای کنار شالش را مرتب می‌کند: «گرونی که هست، ولی خب، چرا جوونا اینجوری شدن؟ چرا اینقدر می‌خرن؟ یک کمد گل‌سر لازمه برای یه دختر؟!»

زهرا چادرم را ریز می‌کشد. لقمه می‌خواهد.‌ دستش می‌دهم. نگاهی به ماشین‌های کناری می‌اندازم و باز یادم می‌افتد ۱۶ آذر است. فکر می‌کنم مبادا این روز آخر را طبق فراخوان سه‌روزه‌شان ریخته‌باشند در خیابان؟! دو روز قبل که خبری نشد.‌ نکند این روز آخر از شانس ما شلوغ شده باشد؟ در همین فکرم که ماشین راه می‌افتد‌‌. نفس راحتی می‌کشم و خنده‌ام می‌گیرد که امروز هم‌ خبری نیست. راننده هنوز شاکی است. دوباره گیر می‌دهد به دولت و کمد کلیپس و آخر هم‌ صدایش را پایین می‌آورد: «داداش… اینو می‌گم بین خودمون باشه. انقلاب شده… آره… نظام قبلی تموم شد رفت… چند روز دیگه اعلام می‌کنن. فقط ما باید باورش کنیم. می‌فهمی؟؟؟ باور…»

چشم‌هایمان از تعجب گشاد می‌شود و هاج و واج به هم‌ نگاه می‌کنیم. من و خانم شال بر سر، یک‌دفعه پقی می‌زنیم زیر خنده و جلوی دهانمان را می‌گیریم. آقایی که جلو نشسته، سر کج می‌کند سمت خیابان. لابد برای اینکه راننده خنده‌اش را نبیند. به این فکر می‌کنم که انقلاب و دگرگونی سیاسی یک شبه و بی‌برنامه که نمی‌شود. هر انقلابی رهبری می‌خواهد. در این اعتراضاتِ انقلاب‌نما هم تا دلت بخواهد رهبر ریخته بود. از گروهک‌های تروریستی بگیر تا همجنس‌بازان و سلطنت‌طلبان که این اواخر با داعیه‌داران قاجار به مرز تکامل در تفرقه رسید. سرم را بالا می‌آورم و رو به راننده می‌گویم: «اگر انقلاب بشه کیا جای این‌ها میان؟» راننده از توی آینه نگاهم می‌کند و بی‌وقفه می‌گوید: «خودشون یه نفر که کاردرسته رو می‌ذارن دیگه!» خودشان یعنی دقیقا چه کسانی؟ این آدم‌هایی که کارگزاران این نظامند که سر جایشان هستند و دارند کار می‌کنند. کسانی هم که به آن هفتاد‌و‌دو ملت بیرون وصلند و شعارشان ابتذال و فحاشی‌های ناموسی است که نه طرحی دارند و نه وحدتی. دلشان خوشِ نیمچه همراهی مردم بود که آن هم همین امروز اظهر من‌الشمس شد. انقلاب و جنبش که بدون رهبر و طرح و مردم شدنی نیست!

سرم را می‌چرخانم سمت مغازه‌های باز و پرچم‌های ایرانی که سر در بعضی‌هایشان آویخته شده. رادیو، خبر ساعت ۹‌ بامداد را از صدای جمهوری اسلامی ایران اعلام می‌کند و من دارم فکر می‌کنم راننده واقعا از کدام انقلاب حرف می‌زند؟

 

فاطمه شایان‌پویا

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *