سکانسی از یک سریال طنز بود. بازیگرِ مرد به مبلی تکیه داده و با لحنی که انگار داشت سخنرانی قرایی می‌کرد گفت: «می‌دونید ما افسرده نیستیم! بلکه فقط دیگه ۲۱ سال‌مون نیست، الان توی ۳۱ سالگی دلم می‌خواد فقط روی صندلی بشینم و کنترل تلویزیون دستم باشه. فقط همین.» خنده‌ام گرفت، راست می‌گفت.

طبق عادت ویدئو را برایش فرستادم. منتظر بودم شکلک خنده بفرستد و من هم با خنده‌ی او به وجد بیایم، ولی این‌بار برخلاف تصور جای شکلک، متنی با این محتوا رسید: «نه! من اصلا اینطور نیستم، اتفاقا هر روز تمایل دارم خودم را ببرم همین دریاچه‌ی بغل غرق کنم». با خنده گفتم: «کسی که برای سلامتی‌ش پرهیزات خاص دارد هیچ‌وقت خودکشی نمی‌کند، چون جان‌ش برایش عزیز است». جواب کوبنده‌ای داد و گفت: «امروز قهوه‌ای که مضر است رو می‌خورم و می‌رم سمت دریاچه.» نگران شدم. پرسیدم: «خوبی؟!» جواب داد: «نه. هیچ‌وقت خوب نیستم.»

بحث رسید به ملال. می‌گفت زندگی ملال‌انگیز است، حتی برای اویی که حالا در کشوری دیگر با شرایطی خوب و شغلی که آرزویش برای خیلی‌هاست. عجیب بود برایم. او تنها کسی‌ است که مصداق بارز پویا زندگی کردن را برایم داشت. قریب به یک ساعت برایم شرح ملال می‌داد و من چیزی نمی‌فهمیدم. انگار عاجز شده بودم از این فهم. درآخر‌ با دعوت به خواندن کتابی بحث تمام شد. گفت اگر کتاب «بار هستی» را بخوانم متوجه خواهم شد. همیشه حین بحث وقتی مقوله‌ای را درک نمی‌کردم ارجاعم می‌داد به کتاب. بعضا فکر می‌کنم اگر این محتویاتِ کتاب‌های خوانده‌شده را از بایگانی مغزش بکشند بیرون، آیا فرضیه‌ای برای گفتن از سمت خودش دارد؟!

مواجه شدن با این شرایط، سوالِ «نکنه من مشکلی دارم» را از نو زنده کرد. چندوقت پیش هم یکی‌ با تعجب پرسیده بود چطور می‌توانم در این شرایط شاد باشم؟ بعد جوری با من صحبت کرد که انگار مشکل از من است. درحالی‌که وقتی شرایط وضعی هر جفتمان را نگاه می‌کردم، می‌دیدم کسی که تمایل عجیبی به موج‌سواری روی امواج غم دارد خودِ اوست نه شرایط. در واقع هرجا که اسم «ناامیدی و غم» بود این دوستِ عزیز در آن حضور داشت. زیر هر فیلم و مقاله‌ی مجازی که گردِ پوچی به زندگی می‌پاشد، بود و تاییدش می‌کرد، طوری‌که حتی مطالب منتشر شده از سمت او هم فقط رنگ غم و ناامیدی گرفته است. انگار واقعا به این باور رسیده بود ما همگی درون یک مجلس عزا گیر کرده‌ایم و تا لبِ گور باید یک‌ریز گریه کنیم!

رفتم سراغ کتاب صوتی بار هستی. پخش صوت را زدم و با دقت شروع کردم به گوش دادن. کتاب از همان ابتدا زندگی را جوری توصیف می‌کرد که باب میلَم نبود، انگار آن یک چرخه‌ی تکراری است که ما چون حیات داریم مجبوریم به این چرخه تن بدهیم، حتی گاهی ارزش‌هایی را بی‌اعتبار جلوه می‌داد که هرجای دنیا هم که باشی برای آدمیزاد معتبرند و با‌ارزش. تعجب می‌کردم که چرا باید معروف باشد. گوش می‌دادم و به این فکر بودم که «ناامیدی و پوچ‌انگاریِ» دنیا چیزی جز بی‌توجهی به نظام هستی نیست. هرجور حساب می‌کردم با عقل جور در نمی‌آمد. یعنی وجود من فقط برای مشقت است؟! که در انتها بگویم زندگی فقط یک امر ملال‌آور است و باید تحمل کنم تا برسم به مرگ!؟ چه هدف خلقتِ شکوهمندی واقعا…

احساس می‌کردم اگر این تفکرات را با خودم یدک بکشم حکمت خدا را زیر سؤال بردم و تن دادم به جبری که اختیار و اراده‌ی من را زیر سؤال برده. اراده و اختیاری که از سرمایه‌های انسانی‌ام برای نقش‌دادن به زندگی است. واقعا چقدر آدم‌ها می‌توانند متفاوت از هم به زندگی نگاه کنند. نگاهی که بعضی با چشمان خود می‌بینند و بعضی دیگر مثل این دو دوستم با خواندن، شنیدن و دیدن نظریه‌ی دیگران.

فصل چهارم کتاب بودم که بی‌اختیار دکمه‌‌ی خاموش را زدم. سکوت کل اتاق را گرفت. نمی‌خواستم مغزم را از نگاه نویسنده پرکنم. این سیاهی مطلق برای چشمان من نا‌آشنا بود ترجیح می‌دادم دنیا را با چشم‌های خودم ببینم و درک کنم، نه با عینک این نویسنده، نه با حرف دوستان و عزیزانم. دلم می‌خواست زندگی را به همان زیبایی آسمان صافی که گاهی هم مقابل چشمانم ابری می‌شود ببینم. ناامیدی فرش قرمزی است که برای شیطان پهن می‌شود و حقیقتا من کسی نیستم که بخواهد به استقبال او برود.

 

✍️ مریم خداوردی‌فرد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *