من در طول سه دهه‌ی عمرم می‌خواستم خاص و شگفت‌انگیز باشم. معمولی بودن، پسندم نبود. نه اینکه فکر کنید الان دقیقا همان چیزی هستم که شاید ده سال پیش، از خودم توقع داشتم، نه. هیچوقت نتوانستم یک هدف را تا ته‌ش دنبال کنم. همیشه حسرت عالی انجام دادن هر کاری را داشتم. و همین باعث می‌شد بعد از یک موفقیت، درست وقتی همه‌ی تلاش‌هایم داشت به ثمر می‌نشست بخواهم کار دیگری انجام دهم. از شاگرد ممتاز بودن گرفته تا درس خواندن هم‌زمان حوزه و دانشگاه. از آرزوی نویسنده شدن تا انجام کارهای فرهنگی مدرسه و دانشگاه. تا اینجای کار شاید توانسته بودم با یک دست چند هندوانه‌ی درست و حسابی بلند کنم اما یک جای کار هنوز می‌لنگید؛ من در هیچکدام نابغه نبودم.

اما از یک جایی به بعد فهمیدم نباید از خودم و خانواده‌ام توقع خاص بودن داشته باشم. یک‌روز دخترک توی تلویزیون (برنامه شگفت‌انگیزان)، اشعار مولوی و حافظ را از حفظ می‌خواند. درحالی‌که پسر چهارساله‌ام هنوز شعر «یه توپ دارم قلقلیه» را حفظ نبود. پسرم حتی علاقه‌ای به گفتن اسم حیوانات یا رنگ‌ها به زبان انگلیسی نداشت و خلاقیتش را با بازی با آب و کاغذ و ور رفتن با جعبه‌ی ابزار پدرش نشان می‌داد. کارهایی که خودش دوست داشت و به طور طبیعی سراغشان می‌رفت. اینکه منِ خاص‌طلب از آموزش پسرم غافل شده بودم برای همه‌ی اطرافیان کمی عجیب به نظر می‌آمد. از گوشه‌و‌کنار حرف‌هایی می‌شنیدم. اما واقعیتش را بخواهید غفلت نکرده بودم. پسرم را به حال خودش رها کرده بودم تا آسوده باشد. که با خیال راحت پی علایقش برود و خودش را همانطور که هست نشان بدهد. شاید کمی بعید به نظر برسد اما واقعیت داشت.

خاص بودن برای ما آدم‌ها شیرین و خواستنی ‌است. اما واقعیت تلخ این است که رسانه‌ها نیز به این تمایل ما دامن می‌زنند. شاید شما هم برنامه‌های تلویزیونی را دیده باشید یا حتی کتاب‌های انگیزشی‌ای خوانده باشید که سعی دارند به ما القا کنند نباید معمولی باشیم. باید همه‌ی تلاشمان را بکنیم تا به یک انسان شگفت‌انگیز تبدیل شویم. از نظر رسانه‌ها جسم، روح و توانمندی‌های ما باید با «ترین»ها پیوند بخورد وگرنه محکوم به سقوط خواهیم بود زیرا آدم معمولی شانس موفقیت و پیشروی ندارد. درحالی‌که همین نگاه مسموم موجب هراس از حرکت و رشد خواهد شد.

اتفاقا بسیاری از کارهای بزرگ همیشه توسط افراد معمولی انجام شده‌اند. همان‌هایی که شجاعانه مدال معمولی بودن را پذیرفته بودند و فقط به این فکر می‌کردند که کاری را متناسب با توانمندی‌ها و تلاش‌شان به سرانجام برسند بی‌اینکه به نتیجه‌ی شگرفش فکر کنند. آدم‌های معمولی اهداف بزرگ را دنبال می‌کنند اما به دور از قیاس مداوم با دیگران یا فکر کردن پیوسته به اینکه آیا نتیجه‌ی کار خارق‌العاده خواهد بود؟

برای مثال جسیکا واتسون، سیاح، نویسنده، وبلاگ‌نویس و جوانترین قایق‌ران جهان در جواب موفقیت‌های مدامش تنها یک جمله گفت: «من فقط یه دختر معمولی‌ام که رؤیاهامو باور کردم و به اینجا رسیدم.» یا مثلا یورگن کلوپ زمانی که به لیورپول آمد با درخواست انتخاب لقب از سوی خبرنگاران مواجه شد اما در پاسخ گفت: «من لقب خاصی ندارم. منو آقای معمولی صدا کنید.»

پذیرش اینکه من یک آدم معمولی هستم، مهم‌ترین قدم زندگی‌ام بود. از یک جایی به بعد وقتی فشار تمایلم برای خاص بودن آنقدر زیاد شده بود که طول روزهایم کم می‌آمد و با استرس فکر کردن مداوم به نتیجه‌ی کارها باید وارد روز بعد می‌شدم؛ تصمیم گرفتم به جای خاص‌طلبی، «واقع‌نگر» باشم. واقعیت این بود که من نمی‌توانستم در تمام کارها بهترین باشم اما می‌توانستم درک کنم که من هیچ برتری‌ای نسبت به باقی آدم‌ها ندارم و همانطور که دیگران تلاش می‌کنند و نتیجه می‌گیرند، من هم اگر تلاش کنم به نتیجه‌ی دلخواهم خواهم رسید. در این بین شاید شکست هم بخورم و پسرفت هم بکنم اما چون از ابتدای راه به این موانع آگاه بودم ناامید نخواهم شد و دوباره تلاش می‌کنم. پذیرش معمولی بودن باعث شد برای تلاش بیشتر انگیزه داشته باشم و از هراس تله‌ی شکست و خاص‌گرایی رها شوم. شما را نیز به جهان معمولی‌ها دعوت می‌کنم.

 

محبوبه حیدری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *