✍️ شقایق خبازیان

 نزدیک به ده سال است که من دیگر ساکن شهر زادگاهم نیستم و هر بار که مسافرش می‌شوم، خیابان‌هایش را، آسمانش را و لهجه‌ی آدم‌هایش را مثل یک عاشق دل‌تنگ می‌بینم و می‌شنوم. نزدیک به ده سال است که خانه‌ی پدری، شهری که در آن بزرگ شده‌ام و کوچه‌های خاطرات بچگی، برایم به موقعیت‌هایی موقت و ناپایدار تبدیل شده‌اند. من در خانه‌ی پدرم چمدان باز می‌کنم و چمدان می‌بندم و این وضعیت، شادی‌ها و حسرت‌هایی برایم به همراه دارد. اما در این نوشته، من نمی‌خواهم از غم دوری حرف بزنم. حتی اصلا نمی‌خواهم چندان درباره‌ی احساسات صحبت کنم‌. برعکس، این مقدمه را گفتم که از تجربه‌ای کاملا منطقی و عقلانی بنویسم: از لذت تجربه‌ی مکان‌ها و آدم‌ها در مقام یک مسافر، از لذت «مسافر زیستن».

کتابفروشی اسفند، یک مغازه‌ی دنج و جمع‌وجور بود، در خیابان ساحلی شیراز. من بارها و بارها به این کتابفروشی رفته‌ام، هم زمانی که ساکن شیراز بودم و هم بعدتر. قدم‌ زدن در خیابان ساحلی، پایین رفتن از پله‌های اسفند و سرانجام گشتن لابلای قفسه‌های کتاب‌ها، همه و همه کارهایی پیش‌پاافتاده و بی‌اهمیت بودند، تا آن بعد از ظهر پاییزی که چند روز بود به شیراز سفر کرده بودم و ناگهان در پیاده‌رو ایستادم و از خودم پرسیدم که کی دوباره می‌توانم به این کتابفروشی بیایم؟ واقعیتِ موقتی بودنِ کل آن وضعیت، ناگهان بر من آشکار شد. از خودم پرسیدم آیا دفعه‌ی بعدی که بیایم، این مغازه‌ی دنج سر جایش هست؟ اصلا فرصتش را پیدا می‌کنم که دوباره در این خیابان قدم بزنم؟ فهمیدم حالا که این تجربه همیشگی نیست، حالا که دستم خیلی وقت‌ها از آن کوتاه است، بهتر است این حضور را، همین الان را، همین دم را غنیمت بشمارم. در آن لحظات، این قدرت را به دست آوردم که با چشم‌های «یک مسافر»، به وقت و مکانی که در آن بودم نگاه کنم. این نگاه، کیفیت تجربه‌ی مرا به کلی عوض کرد.

اگر درست و دقیق به پیش و پس زندگی و جایگاه خودمان نگاه کنیم، می‌بینیم که تمام زندگی و اقامت ما در این دنیا، فرق چندانی با آن چند لحظه‌ی ایستادن در خیابان ندارد. ما مقیم دائمی دنیا نیستیم، اما این موضوع را از یاد می‌بریم. ما در روزمرگی‌ها و جزئیات هرزبرنده‌ غرق می‌شویم و فراموش می‌کنیم که زندگی و داشتنی‌ها و نداشتنی‌ها یک روز تمام می‌شوند. ما در انجام کارهای تکراری اسیر شکل و ظاهر زندگی می‌شویم، افق دیدمان را محدود و محدودتر می‌کنیم و طوری خو می‌گیریم به دیدن چیزها، به داشتن چیزها و تجربه‌ی چیزها، که آنها را دائمی می‌پنداریم. ما به چیزهایی وزن می‌دهیم، چیزهایی را گران می‌شماریم که برای یک مسافر هیچ اهمیتی ندارند. به این شکل، لذت مسافر زیستن را از خودمان دریغ می‌کنیم.

مسافر زیستن ساده نیست. همه‌ی ما دلمان می‌خواهد به داشته‌هایمان انس بگیریم و عادت‌هایمان را چیزی بر هم نزند. پس تسری درک موقت بودن دنیا و مافیها، به مراقبت مداوم و تغییر نگرشمان نیاز دارد. اما حتی یادآوری گاه‌به‌گاه این واقعیت هم می‌تواند به ما کمک کند. زمان‌هایی که جزئیات ما را گرفتار می‌کنند، زمان‌هایی که بازی‌های زندگی ما را به درون خودشان می‌کشند، بد نیست یاد خودمان بیاوریم که خانه در جای دیگری‌ست. بد نیست به این رندی چنگ بیندازیم که:

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *