یک.
سرِ خط که سوارِ مترو می‌شوی، تا چشم کار می‌کند سکوت است. توی قسمت خانم‌ها فقط من بودم و خانم مانتویی محجبه‌ای که هر دو هم ماسک داشتیم و هر دو هم نشستیم توی آخرین واگن چسبِ آقایان. حد فاصلمان هم دو تا میله بود با پهنای مستطیلی بازِ وسطش. او کنار میله‌ها نشست، من تهِ ردیف.

دو.
دو سه ایستگاه بعد دو تا خانم دیگر هم سوار شدند و رو‌به‌رویم نشستند. حدوداً شصت و هفتاد ساله. جوان‌تر مانتویی و آن‌یکی چادری. با سر و وضع زحمتکشی و کارگری.

سه.
کمی جلوتر پسر جوانی از واگن آقایان سوار شد. همان‌که چسبِ خانم‌ها است. با پاهای باز ایستاد رو به ما. هودی زرد تنش بود و شلوار اسلش مشکی. کمی مکث کرد. من و خانم هم‌ردیفم را پایید. من و آن خانم به هم نگاه کردیم و بین ابروهایمان را چین دادیم. پسر دست‌هایش را برد بالا. ما مردمک چشم گشاده کرده، صاف‌تر نشستیم و تکیه دادیم به پشتی صندلی. پسر گارد حمله داشت. آدم خیال می‌کرد منتظر دریافت رمز عملیاتی چیزی است. هر سه چشم تو چشم هم بودیم. پسر از مستطیل خودش را پرت کرد این‌ور و رو به روی خانم مانتو سبز نشست. واگن کناری، تقریباً خالی بود. فقط سه تا مرد نشسته بودند تویش. آن‌ها هم چشم‌شان به ما بود.

چهار.
بعدتر دختر و پسر جوانی سوار که شدند رفتند توی کنج آن صندلی‌های دونفره. دختر مقنعه داشت و سر و وضع دوتایی‌شان دانشجویی بود. خلوتی، فرصت خوبی بود برایشان. تا توانستند هم را در آغوش کشیدند و چه و چه.

پنج.
الگوی پرشدن واگن داشت می‌رفت سمت متأهلی. بله. بعد از آن‌ها زن و شوهر جوانی سوار شدند و بین پسر هودی زرد و آن دو زن زحمتکش نشستند. پسر حالا مداد چوبی به دست، سرش توی کتابی بود به نام موفقیت بی قید و شرط.

شش.
قطار داشت شلوغ‌تر می‌شد. توی واگن ما هنوز اما، کسی دیگر اضافه نشده بود. سرم توی اینستاگرام بود. حواسم به ایستگاه‌ها نبود فقط ساعت را که می‌دیدم می‌دانستم خیلی مانده برسم. حتی وقتی صدای آهنگ «برای آزادی شروین» از واگن‌‌های آخری آمد برنگشتم ببینم چی به چی است؟

هفت.
پشت‌بندِ «برای توی کوچه رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن، برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون، برای تغییر مغزها که پوسیدن» همهه‌ای بالا گرفت. سرها همه چرخید سمت ابتدای قطار. دختری با پالتوی بلند چرم عسلی و موهای مشکی اتوکشیده و بی‌روسری، پشت به ما، با صدای بلند به دو سه تا پسری که سوار واگن خانم‌ها شده بودند اعتراض می‌کرد. پسرها می‌خندیدند. یکی‌شان سرپا، واکمن مانندی را توی دست جا به جا می‌کرد و آن دونفر دیگر رفتند وسط خانم‌ها روی صندلی‌ها نشستند و گفتند ما با شما مشکلی نداریم. دختر پالتو چرمی بلند گفت ولی ما مشکل داریم. این‌ واگن مخصوص خانم‌هاست. دو سه تا دختر دیگر هم همراهی‌اش کردند. اما هیچ پسری از جایش تکان نخورد. آهنگ رسیده بود به «برای دختری که آرزو داشت پسر بود، برای زن، زندگی، آزادی».
کل کل دخترها و پسرها ادامه داشت. در پس زمینه، آهنگ پلی می‌شد و دخترها به خواسته‌شان نرسیدند.

هشت.
پیش چشم همه‌ی ما چندین نابهنجاری داشت رخ می‌داد. اما کسی جرئت یا حوصله‌ی اعتراض نداشت. شاید چون توان مقابله با تنش و ستیز بعدی‌اش را نداشت. دخترانی که ظاهرشان نشان می‌داد در شعار با پسران هنجارشکن هم‌نوا هستند به بخشی از این نابهنجاری معترض شدند اما نه تنها پاسخی نگرفتند که تمسخر هم شنیدند! هنجارشکنان داشتند به دختران معترض، به من و به همه‌ی زنان حاضر در قطار می‌گفتند خواسته‌های شخصی‌شان مهم‌تر از آسایش اجتماعی ماست، ما خواهرهاشون. و این بخش آهنگ در سرم ضرب گرفته بود:
برای تغییر مغزها که پوسیدن…
که پوسیدن…
که پوسیدن…

 

زینب خزایی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *