کوهسنگی

یک:
ایستاده‌ام سرِ کوچه، چشم‌انتظار پراید نقره‌ای با پلاک ایران سی‌و‌دو. خواهرم گفته بود تا سه دقیقه‌ی دیگر می‌رسد و از آن‌موقع تا حالا ده دقیقه‌ای گذشته. صدای پیامک گوشی‌ام بلند می‌شود، خواهرم نوشته: «می‌گه سرچهارراه ترافیکه، می‌رسه الان.» مدت‌هاست با گوشی اندروید و فضای مجازی خداحافظی کرده‌ام که جز اضطراب برایم هیچ دست‌آوردی نداشته. پزشک معالجم هم می‌گوید هرچه از امواج منفی دور باشم برایم بهتر است. توی همین فکرها هستم که پراید می‌رسد. وقتی جاگیر می‌شوم صدای سلامم لابلای صدای خواننده‌ی ضبط گم می‌شود. کمی بعد راننده بی‌ آنکه از من نظر بخواهد صدای ضبط را کم می‌کند، یادم باشد به خواهرم بگویم پنج‌تا ستاره تقدیم آقای راننده کند.

دو:
خیابانِ کوهسنگی (مشهد) ترافیک است. نگاه به ساعتم می‌اندازم، هوا تاریک شده و فقط یک‌ربع دیگر وقت دارم تا به مطب دکتر برسم. برای اینکه سرگرم شوم مدارک توی کیف را وارسی می‌کنم؛ دفترچه‌ی بیمه، جواب آزمایش‌، کیسه‌ی داروها، کارت بانکی، چندتا شکلات ترش و یک گوشی گوشت‌کوبی، همه‌ی محتویات کیفم هستند. سرم را از توی کیف در می‌آورم. یک سمند زرد، چسبیده به پراید و دستش را گذاشته روی بوق‌. راننده‌ صدای ضبط را کلا می‌بندد و راه را برای سمند زرد باز می‌کند. سمند ول‌کن نیست، دوباره می‌آید چفتِ پراید و بوق‌ می‌زند. راننده کلافه می‌شود، من هم!

شیشه‌ی سمت شاگرد را پایین می‌دهد تا حرف درشتی بارِ سمند زرد کند. سمند زرد هم شیشه را کشیده پایین، داد می‌زند: «مسافرتو پیاده کن، دور میدون رو شلوغ کردن». راننده‌ی پراید هم داد می‌زند: «یعنی چی؟! به تو چه مرتیکه!» سمندی هی بال‌بال می‌زند، پرایدی هی محل نمی‌دهد. دستِ آخر «عجب دوره‌زمونه‌ای شده»‌ای می‌گوید و صدای ضبط را بلند می‌کند، من که بهم برخورده است و دارم فکر می‌کنم برکت و محبوبیت و امنیت از تاکسی‌های زرد هم رفته!

سه:
پنج دقیقه‌ی دیگر منشی دکتر حتما اسمم را می‌خواند و من هنوز دور میدان تقی‌آباد هستم! چقدر هم شلوغ است امروز. مادرم می‌گفت این‌روزها شلوغ است و خطرناک، نباید از خانه بیرون بروم، خواهرم می‌گفت اگر رفتم دختر کوچکم را با خودم نبرم و همسرم می‌گفت کاش می‌توانست همراهم بیاید، ولی من امروز نوبت دکتر دارم و باید جواب آزمایش‌هایم را نشانش بدهم، دخترم را سپرده‌ام دست خواهرم و تا من برگردم خانه، همسرم هم از سر کار برگشته.

چهار:
خیابان قفل شده، لابد منشی چندبار اسم من را خوانده و نوبتم را داده به یک نفر دیگر! می‌خواهم زنگ بزنم به مطب، بگویم که توی راه هستم، دیرتر می‌رسم. صدای داد و فریاد هم می‌آید، تپش قلبم رفته بالا. راننده نچ‌نچ می‌کند. یک‌نفر آن‌ورِ گوشی بی‌حوصله می‌گوید: «بله…» چند‌نفر هم این‌طرف، توی خیابان، لابلای ماشین‌ها می‌چرخند، سرنشین‌ها را وارسی می‌کنند، داد می‌زنند. حالا پراید نقره‌ای را دوره کرده‌اند. صدای منشی دورتر است یا صدای فریاد جوان‌ها؟ هر دو طرف با من کار دارند انگار! دست‌هام می‌لرزند، راننده که دست‌پاچه شده درها را سریع قفل می‌کند. جوان‌ها اما با لگد می‌زنند به درهای پراید! این من هستم که دارم می‌روم وسط جمعیت، یعنی که از چادرم گرفته‌اند و من را دارند دنبال خودشان می‌کشند. راننده هم پیاده شده و کیف سر شانه‌ام را می‌کشد، می‌خواهد مانع رفتنم شود، خیلی دور نمی‌شویم! زور آن‌ها بیشتر است، یکی چادرم را با ضرب دست می‌کشد، چادرم زیر دست و پا می‌افتد…

صدای دست و سوت بلند می‌شود. چند نفری هم فحش می‌دهند، کدام‌مان را نمی‌دانم. من که بدون چادر تا سر کوچه هم نمی‌رفتم، الان با مانتو ایستاده‌ام جلوی آدم‌ها و ناباورانه زل زده‌ام بهشان! راننده‌های توی ترافیک با غم و تأسف نگاهم می‌کنند. پلیس‌های ضدشورش می‌رسند اما چه دیر!

چادرم که به تاراج می‌رود رهایم می‌کنند و هرکس به سمتی فرار می‌کند. کیفم هنوز توی مشت راننده‌ی پراید نقره‌ای است. یک خانم دستم را گرفته، مرد همراهش با مردم اطراف‌مان حرف می‌زند. در ماشین‌ باز است، دستی من را هدایت می‌کند روی صندلی، خانم زیر گوشم چیزهایی می‌گوید، گره روسری‌ام را محکم می‌کند، صورتم را می‌بوسد و در ماشین را می‌بندد‌. انگار از زیر آوار درآمده‌ام، بدنم درد می‌کند. پسرکِ توی دلم خودش را مچاله کرده، انگار او هم ترسیده!
راننده تند می‌رود! هوا چقدر سرد شده! دکتر منتظر من است پس ما چرا برگشته‌ایم سر کوچه‌ی خودمان؟! همان‌جا که سوار تاکسی شدم. این مردی که می‌دود سمت پراید نقره‌ای چقدر شبیه همسرم است انگار. دستم را می‌گیرد تا پیاده شوم. به راننده چیزهایی می‌گوید، راننده تندتند چیزهایی را تعریف می‌کند‌. توی دست‌های شوهرم چیست؟ برایم چادر آورده. چادر را می‌اندازد روی سرم و زیر تیر چراغ‌برق، سر یک کوچه‌ی خلوت، جلوی یک پراید نقره‌ای، سه نفر ایستاده‌اند که حالا بهت و بغض را کنار زده‌اند و شانه‌هاشان از زور اشک می‌لرزد.

فرزانه‌سادات حیدری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *