بوق

 

اواسط مهرماه بود و اوج التهابات. تهران روز و شب‌های شلوغی را پشت سر گذاشته بود و ما تقریبا چندساعتی بود که خبردار شده بودیم برای یک قرار کاری باید خودمان را به یکی از شهرهای شمالی برسانیم. همه‌چیز برای سفر مهیا بود و همگی خود را برای طی کردن مسافت تقریبا پنج ساعته آماده کرده بودیم، اما هیچ‌یک از ما حتی حدس نمی‌زدیم که هجده ساعت در جاده‌ها بمانیم!

تقریبا از اوایل مسیر همه متوجه شدیم که جمعیت زیادی در جاده است. سیل جمعیت بی‌شک شما را به یاد تعطیلات عید نوروز می‌انداخت. ناسلامتی اعلام سه روز اعتراضات و اعتصابات سراسری شده بود! حالا اما معلوم نبود چه اعتراض و اعتصابی است که همه یاد شمال افتاده بودند! ترافیک سنگین همه را کلافه کرده بود. سرنشینان ماشین‌ها یکی‌یکی پیاده شده و بیشتر مسیر جاده را قدم می‌زدند. اما تصویری که می‌ساختند به هیچ عنوان دیدنی نبود.

اما داستان به همینجا ختم نشد. ما هنوز با غول تونل‌ها مواجه نشده بودیم. بله! شروع هر تونل و به پایان رساندن آن تقریبا به کابوس تبدیل شده بود. از ورودی هر تونل، برخی از ماشین‌ها شروع به زدن بوق ممتد می‌کردند و دقیقا تا لحظه‌ای که از تونل خارج شوند صدای بوق قطع نمی‌شد! جالب آنکه دیگران را هم تشویق به انجام این کار می‌کردند! این فقره رسما مایه‌ی عذاب بود. برای دقایقی تمام ماشین‌ها در حالت ایست کامل قرار داشتند. فقط کافی است تصور کنید در یک فضای بسته که از قضا طولانی هم هست به صورت مداوم صدای بوقِ همزمانِ چندین ماشین به گوشتان برسد و از شما هیچ کاری ساخته نباشد. آیا هیچکس به فکر خطری بود که داشت همه ما را تهدید می‌کرد؟ خطر ریزش تونل! نه، به ظاهر ژست مبارزه مهم‌تر است. به هر قیمتی که تمام شود!

تحمل این وضعیت خود‌به‌خود شکنجه بود. در تمام لحظاتی که در تونل‌ها بودیم یا به عبارت درست‌تر در تونل‌ها گیر افتاده بودیم، به سرنشینانی فکر می‌کردم که ممکن بود مشکل اعصاب داشته باشند، باردار باشند، نوزاد شیرخواره به همراه داشته باشند، میگرن داشته باشند و… . اما انگار برای آن جماعت بوق‌زن، این موضوع هیچ اهمیتی نداشت. لحظه‌ای سربرگرداندم و دیدم که راننده ماشین کناری درحالی‌که دستش را روی بوق ثابت نگه داشته با سر به ما اشاره می‌کند که به این اعتراض مدنی(!) بپیوندیم. با خود فکر کردم حتما هدف والایی در ذهن دارد که به دنبال همراه کردن همه‌ی ما است. با اشاره‌ی دست به او گفتم: «چرا باید این کار را تکرار کنم؟» و او در جواب، شیشه‌ی ماشینش را پایین داد و گفت: «شما هم بزن حالا! کیف می‌ده»!

این مسیر طلسم شده قصد تمام شدن نداشت و انگار جاده تا آن‌طرف کره‌ی زمین کش آمده بود. هر زمان که از صدای بوق‌ها رها می‌شدیم و به ذهنمان استراحت می‌دادیم تا برای رسیدن به تونل بعدی آماده شود با صدای بلند ضبط ماشین‌ها دوباره سردرد می‌گرفتیم. و این چرخه تا رسیدن به مقصد ادامه داشت.

نکته‌ی جالب‌تر اینکه ژست اعتراض گرفته بودند برای هوای آلوده‌ی تهران و درختان فرسوده‌ی ولیعصر هم غصه می‌خوردند اما برایشان هیچ اهمیتی نداشت که فیلتر سیگارها و زباله‌هایشان را در جاده‌ها و طبیعت بکر شمال کشور پرتاب‌ کنند! به ظاهر همه‌ی آن‌ها پیگیر حقوق پایمال شده‌ی خودشان بودند اما به قیمت اینکه تمام قوانین رانندگی را در جاده زیر پا بگذارند و به حقوق دیگران بی اهمیت باشند. البته شاید هم به سبک خودشان اعتراض می‌کنند، اعتراضات مبتذل بوقی!

فاطمه منفرد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *