«کهکشان‌نیستی» عنوان کتابی است که طریقه‌ی شیدایی سیدعلی‌قاضی را در قالب داستان‌هایی کوتاه روایت می‌کند. نویسنده‌ی کتاب در مقدمه آورده است: «کهکشان‌نیستی فاقد استانداردهای رمان است… نویسنده تمام آنچه چه در کتب، چه از اساتید و چه سینه‌به‌سینه شنیده شده را در این کتاب گردآوری کرده و به آن چینش داستانی داده است.» او هدف از کتابت آن را خروجی نفوسی آگاه با انگیزه‌های الهی و توحیدی می‌داند. با هم برش‌هایی از این کتاب را در اسلایدها می‌خوانیم.

 شأن روحانیت را حفظ نکردی!
با چشمان بی‌روحی که داشت خیره خیره به سید علی نگاه می‌کرد، گفت: «شأن لباس روحانیت را حفظ نمی‌کنی. نمی‌دانی نباید اینجا این‌گونه روی زمین بنشینی؟»
سید علی اخم‌هایش را درهم کرد و گفت: «شأن لباس روحانیت دیگر چیست؟»
شیخ عدنان گفت: «لباس رسول خدا (ص) را تنت کرده‌ای و نمی‌دانی شأن آن چیست؟ این لباس، لباس علماست، لباس بزرگان! با این سر و وضع خاکی، کنار گدایی نشستن، زیبنده‌ی این لباس نیست.»
سیدعلی، درحالی‌که دیگر از آن لطافت کلامش خبری نبود، با قاطعیت پاسخ داد: «اگر شأن لباس روحانیت این است که من نتوانم روی زمین کنار این برادرم بنشینم، همان بهتر که حفظش نکنم.»

چطور می‌توان فانی مولا شد؟
سال‌ها بود کسی از من برای کاری اجازه نگرفته بود. خودم را جابه‌جا کردم. با دستانش عبای خاکی‌اش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به ورودی حرم مولا نگاه کرد و با ته‌لهجه ترکی، به عربی فصیح گفت: چطوری مجاور حرم مولا؟
با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم: بد نیستم، شکر خدا!
– رفیق! چطور می‌توان فانی در اراده مولا شد؟
– سید در حد من حرف بزن، بفهمم چه می‌گویی؟
– منظورم این است چطور می‌شود آدم یاد بگیرد به چیزی که این آقا برای آدم می‌خواهد، راضی باشد؟ خودش فکر نکند، تصمیم نگیرد، کار را واگذار کند به او و بنشیند و تماشا کند.
– سال‌هاست که کارم نشستن و بساط داشتن در اینجاست، تا به‌حال ندیدمت. اهل کجایی؟
– ایرانی‌ام. اهل تبریز… حاجی تو اینجا می‌نشینی امیدت به چیست؟ از کارت خسته نمی‌شوی؟
– سید راستش من باور کرده‌ام که گدایم و این باعث شده همین‌جا بمانم و منتظر مردم باشم. از وقتی این را قبول کردم، برایم راحت شده. روز و شب می‌گذرانم و چشمم به آدم‌هاست که می‌آیند یا نمی‌آیند.
دیدم خیره خیره نگاه می‌کند و با برقی در چشمانش لبخند می‌زند. گفتم: چرا می‌خندی؟
– پاسخم را دادی!
– می‌خواهم در عوض این پاسخ، هدیه‌ای به تو بدهم.
داستانی تعریف کرد و مرا که سال‌ها از مولای این حرم غافل بودم بیدار کرد و سپس دست در جیب قبایش کرد و مبلغ درشتی را در دستم گذاشت و گفت: «این هم برای توست»

تربیت تو در دست مادرزن است!
-آقا این مادرزن دیگر از آزارواذیت چیزی نبوده که از دستش بربیاید و سر من و همسرم نیاورده باشد؛ زبان به آزار و طعنه و فحش و هرآنچه می‌شود، در مقابل دیگران باز کرده است و آبروی ما را می‌برد. با این فشار فقر که ام مهدی، همسرم، با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند من نمی‌دانم باید چه کنم. اواخر مادرش آمد و کیسه‌های برنج خوش‌عطر عنبر را با روغن حیوانی به پرده اتاق ما نزدیک می‌کرد تا رنج و عذاب من و دخترش را بیش از پیش مشاهده کند.
-راه حل چیست سید هاشم؟
-آقا، حقا دیگر تاب ندارم و آمده‌ام از خدمت شما اذن بگیرم تا همسرم را طلاق دهم.
-حالا از این حرف‌ها و ماجراها بگذریم، آیا همسرت را دوست داری؟
-بله آقا، هدیه را خیلی دوست دارم.
-ام مهدی هم تو را دوست دارد سید هاشم؟
-بله، او هم مرا بسیار دوست دارد و زن صبور و بامحبتی است.
-ابدا راه طلاق گرفتن نداری. برو صبوری پیشه کن. تربیت تو به دست مادرزنت است. با آنچه می‌گویی خداوند چنین مقرر فرموده که ادب تو و راه باز شدن در به روی تو، به دست این مادرزن و تحمل سختی‌ها و مشکلات ارتباط با او خواهد بود. زمانی که نفس غیر از این خواسته معشوق را طلب کرد، واجب است انسان آماده جنگ و قتال با او باشد.
– آقا هر چه شما بفرمایید. اگر ممکن است، برای زندگی ما و باز شدن این گره، در حق این بنده دعا بفرمایید.
– خود را به دامن توکل و عنایت سیدالشهدا بسپار؛ خداوند کار را درست می‌کند.

نفیسه ترابی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *