«نسیم» از در سالن زیبایی که آمد تو، با عجله فیلم شکنجه و شهادت «آرمان» را نشان بچهها داد و بعد با «رها» بابت کشته شدن یک مزدور دیگر نظام، شادی کردند! اصلا باورم نمیشد بچههایی که برای زخم پای گربهی سر کوچه، اشکشان در میآمد، حالا اینقدر بیرحم شده باشند! جوری با تنفر از مذهبیها حرف میزدند که برای من غیرمذهبی هم سخت بود. من هیچ وقت تقید آنچنانی به حجاب نداشتم اما خانوادهی مذهبی و محجبهای داشتم که سالها چیزی جز همدلی و مهربانی از آنها ندیده بودم .
حس میکردم باید کاری کنم، خصوصا برای رها که دوست صمیمیام بود و این مدت تحتتأثیر فضای مسموم شبکههای ماهوارهای حسابی عوض شده بود. او حتی این چند ماه سالن زیباییاش را به بهانهی عزاداری و همراهی با اعتصابات تعطیل کرده و حاضر شده بود. دلم برایش میسوخت و برای توهمی که تویش اسیر شده بود. این شد که تصمیم گرفتم رها را از پای ماهواره بلند کنم و ببرم توی خیابان. آن هم در غروب یکی از روزهایی که فراخوان اعتصاب و اعتراض داده بودند. امیدوار بودم اگر با چشم خودش ماجرا را ببیند، شاید از این فضا در بیاید.
تازه رسیده بودیم به مکان فراخوان، که خاله آرزو، مادر رها را توی جمعیت کوچک و مختصر معترضان دیدیم. ما را که دید آمد طرفمان و گفت توی شلوغی نمانیم، شاید گاز اشکآور بزنند. سه تایی داشتیم میرفتیم آنطرف چهارراه که پلیس جوانی با عجله آمد سمتمان. به رها نگاه کردم که طبق معمول شالش افتاده بود روی شانههایش. منتظر بودیم حرف تندی از پلیس بشنویم اما با احترام و البته نگرانی اشاره کرد به بلوار روبهرو و گفت :«اون طرفی نرید. یه کم شلوغ شده، ممکنه درگیری بشه، خطرناکه». بعد هم با عجله رفت. رها که پیدا بود از برخورد بدون تنش پلیس جا خورده است، گفت: «چه باادب! تو اینام پس آدم پیدا میشه!»
چیزی نگفتم. فقط لبخند زدم. دنبال همین نشانهها آمده بودم .هنوز چند قدمی از چهارراه دور نشده بودیم که سر و صدای درگیری از پشت سرمان آمد. پلیس پسر جوانی را خوابانده بود روی زمین و دستهایش را داده بود عقب و داشت بازرسی بدنیاش میکرد. جوانکی با سوییشرت خاکستری و شلوار جین مشکی و موهای مجعد نیمهبلند. به چشم برهمزدنی تعداد زیادی زن و دختر دویدند سمتشان و دورشان حلقه زدند. رها که حسابی هول شده بود با گریه پا تند کرد سمت جمعیت و گفت: «الان مأمورها میکشنش، بریم کمکش کنیم مامان… تو رو خدا».
به حلقهی جمعیت که رسیدیم فضا پر بود از نگرانی و التهاب. ترسیده بودم. پاهایم میلرزید و ضربان تند قلبم را حس میکردم. به حامد نگفته بودم میآیم توی شلوغی و حالا نگران این بودم اگر اتفاقی بیفتد جوابش را چه بدهم .زل زده بودم به جوان که نگاه ملتمسش را دوخته بود به سه زنی که با اصرار دست و لباس پلیس را میکشیدند و از او خواهش میکردند جوان مردم را بیجهت دستگیر نکند. جوانک، اولش در بهت و سکوت بود اما طرفداری مردم را که دید، زبان باز کرد و با التماس گفت: «بذارین برم خونمون. مادرم مریضه، نگرانمه.»
داشت همین حرفها را میزد که پلیس از جیب پشت شلوار او چاقوی ضامنداری درآورد و گرفت سمت جمعیتی که میگفتند پسر را به جوانیاش ببخشد و گفت: «شما رو به خدا برای اینا دل نسوزونین، اینا که با چاقو میان تو جمعیت با شماها فرق میکنند.» خاله که از التماسهای جوان گریهاش گرفته بود جلو رفت و گفت: «چرا الکی این بچه رو گرفتی؟ خب این چاقو تو جیب خیلیها هست.» مرد پلیس به خاله آرزو نگاه کرد. در نگاهش غم بود و خستگی: «الهی دورت بگردم مادر من، چرا برای این آدم دل میسوزونی؟ همینا باعث میشن اعتراض شما به گوش کسی نرسه. اینا جو تجمعات شمارو ناامن میکنند»، و اشاره کرد به جوانی کت و شلواری که کنارش ایستاده بود و داشت قمهای دو وجبی را از پرِ کتش بیرون میکشید: «این قمه تو جیب همینی بود که میگین بچهست. همین که دارین براش التماس میکنین. اگه این قمه میرفت تو پهلوی شما یا دخترتون، بازم براش گریه میکردین؟»
صدایی از لای جمعیت گفت: «اصلا از کجا معلوم قمه مال این جوون باشه؟ ما که ندیدیم دستش». در همین موقع دختر جوانی که جلوی جمعیت ایستاده بود و حجابش دست کمی از رها نداشت، با گریه گفت: «من دیدم. دیدم قمه رو از خودش گرفتند». حرف دختر باعث شد توی جمعیت غلغلهای راه بیفتد. پلیس اما جمعیت را دعوت به آرامش کرد و با احترام همه را از دور جوان پراکنده کرد. چند قدم که دور شدیم رها با حرص گفت: «دیدیدن؟ دیدین چه زبونی داشت پلیسه؟ بهشون یاد دادن اینجوری خوب حرف بزنن مردم رو خر کنن!» خاله آرزو جواب داد: «آره مامان جان. بیچاره جوون مردم که بهش تهمت زدن قمه داره.» رو به خاله گفتم: «ولی اون دختره هم که تأیید کرد قمه مال پسره بود!» رها گفت: «چه سادهای تو سارا. مامان راست میگه. بهش تهمت زدن. اصلا اون دختره هم معلوم بود از خودشونه…» بعد دوتایی گرم صحبت و دلسوزی برای جوانک قمه به دست و مادر مثلا بیمارش شدند!
حرفهایشان را میشنیدم و نمیشنیدم. به جوانی آرمان فکر میکردم و به چشمان منتظر مادرش. خستهتر از آن بودم که توی بحثشان شرکت کنم. هضم این حجم از تناقض در برخورد با انسانها، در توان من نبود. بهانهای آوردم و از آنها جدا شدم. آنها خواب نبودند. بلکه خوابزدههایی بودند که بیدار کردنشان، انگار کار من نبود.
بدون دیدگاه