گغتگو

 

اول. رمضان ۱۴۳۰ قمری بود: شهریور ۱۳۸۸. در جمع نسبتا شلوغ خانوادگی بودیم، سر سفره‌ی افطار. اذان به نیمه رسیده بود و همه قبول ‌باشدهایشان را گفته بودند که یکی، موقع باز کردن روزه‌اش با آب جوش، به‌عادت گفت: «یا حسین». یکی دیگر از  ته سفره پوزخند زد: «مرگ بر…». سکوت شد. می‌گویم سکوت شد، یعنی چند ثانیه حتی صدای برداشتن و گذاشتن استکان و قاشق‌چنگال هم شنیده نشد. بعضی به تأیید سکوت کردند و بعضی از سر خشم. اما سکوت شد، چون آن زمان، هنوز برهم زدن رفاقت‌ها و حرمت‌ها، به خاطر موضع‌گیری‌های سیاسی رسم نبود. پس فقط چند ثانیه سکوت شد و بعد انگار نه انگار! مشغول سفره و گپ و گفت شدیم. آن موقع، هنوز نمی‌دانستیم.

 

دوم. بهمن نود و یک بود. با رفیق تازه‌یافته‌ای در میانه‌ی خیابان نیک‌بخت اصفهان ایستاده بودیم. دو طرف یک جوی آب. آشنایی‌های اولیه صورت گرفته بود و رسیده بودیم به منش و افکار.

پرسید: سال ۸۴ به کی رأی دادی؟

جواب.

پرسید: سال ۸۸ چی؟ به کی رأی دادی؟

جواب.

سکوت شد. احساس کردم، جویی که در دو سمتش ایستاده‌ایم همزمان، هم وسیع می‌شود، هم عمیق. رود می‌شود و می‌تواند که رفاقتمان را با خودش ببرد. سکوت شد، طولانی‌تر از قبل، اما دوستی‌مان به هم نخورد، ولو با زحمت و رنج. بهمن نود و یک، هنوز می‌شد برای نگه داشتن رفاقت‌ها و خویشاوندی‌ها، به حرمت و محبت چنگ انداخت.

 

سوم. چند ماه پیش بود. لابلای اخبار و استوری‌ها و روایت‌ها گم بودیم. اینستاگرام هنوز فیلتر نبود. دوست خانوادگی‌مان به استوری‌های همسرم واکنش نشان داده بود و همسرم به استوری‌های او. یکی این گفته بود و یکی آن و خلاصه کار به توهین کشیده بود. همدیگر را توی تمام پلتفرم‌ها بلاک کردند و رفاقت خانوادگی چند ساله‌ی ما به‌ هم خورد. مهر ۱۴۰۱ انگار ما دیگر بلد نبودیم حرمت‌ها را نگه داریم. مهر سال ۰۱ ما، نمی‌دانم چرا، باور کرده بودیم که روایت‌مان، الا و لابد تنها روایت درست است. ما دیگر حتی نمی‌توانستیم صبر کنیم تا خبری که از کسی، جایی شنیده بودیم جا بیفتد، معتبر شود، موثق شود.

 

دهه‌ی هشتاد خیلی‌هایمان نمی‌دانستیم. دهه‌ی نود بعضی‌هایمان نمی‌دانستیم. اما حالا دیگر همه‌ی ما فهمیده‌ایم که شکافی که بینمان است، چقدر عمیق است و چقدر قدرت دارد. قدرت دارد که ما را مقابل هم قرار بدهد و نقاط مشترکمان، وجوه محبتمان را محو کند.

 

ما… همین مایی که در تمام بحث‌های سیاسی دنیا شرکت می‌کنیم و تا بحث کمی پیچیده و عمیق می‌شود، با یک جمله‌ی «من سیاسی نیستم» می‌خواهیم سر و ته بحث را هم بیاوریم. ما، که تن داده‌ایم به موضع‌گیری‌های شدید، به حمله‌های مکرر به هم، بی‌آنکه حرف‌های طرف مقابل را اصلا گوش بدهیم‌. بی‌آنکه روی حرف‌هایی که خودمان می‌زنیم هم فکر و مطالعه کنیم. ما که سکوت و مدارا را از یاد برده‌ایم و نمی‌دانم چطور و از کجا به این باور رسیده‌ایم که اگر به روی هم چنگ بیندازیم و خشم‌مان را بر سر هم خالی کنیم، همه چیزمان درست می‌شود!

 

شقایق خبازیان

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *