مارسل

 

«این همه کتابی رو که می‌خونی، با هم قاتی نمی‌کنی؟»، «چطوری این همه جزئیات از انیمیشن‌ها و فیلما توی ذهنت می‌مونه؟»
مثل همه‌ی کتاب‌بازها و فیلم‌بازهای عالم، این سؤال‌ها را از من هم زیاد می‌پرسند. سال‌هاست که برایشان، یک پاسخ در آستین دارم. همیشه برای سؤال‌کننده‌ها، از «آن» منحصربه‌فرد هر اثر هنری می‌گویم. هنر اگر هنر باشد، با تو کاری می‌کند که فراموشش نکنی. شاید همه‌ی خرده‌روایت‌ها و داستان‌های موازی یک کتاب یا انیمیشن را به یاد نیاوری، اما حتماً لحظه‌ای از اثر هست که در تو، خوب ته‌نشین می‌شود. آن‌وقت، هرجا اسم آن اثر برده می‌شود، این رسوب تکان می‌خورد و تو آنِ مخصوص اثر را به یاد می‌آوری. این درست همان بلایی‌ست که دو کتاب و یک فیلم، همین روزها به سرم آوردند.

داشتم کتاب «فضیلت کناره گرفتن» را می‌خواندم، اثر «سوند برینکمان». همان اوایل کتاب، نویسنده می‌گوید: «برای این‌که بتوانی بر سر چیزی محکم بایستی، باید از چیزهای دیگر کناره بگیری». چیزهای دیگر. بزرگ‌‌ترین چیز دیگر که مثل زالو به تن روزهای من و خیلی‌ها چسبیده، آمد جلوی چشمم: گوشی تلفن همراه.
بعد، یاد کتاب «اثر مرکب» «دارن هاردی» افتادم. نه آن‌همه جمله‌ی انگیزه‌بخشش برای باور اثر خرده‌عادت‌ها با آن لحن پرطمطراقش، نه! یاد این افتادم که اواخر کتاب، عامل موفقیتش را بازنکردن صندوق ورودی ایمیل‌هایش در آغاز روز می‌دانست، درحالی‌که به‌شدت از خواندن ایمیل‌هایش لذت می‌برد. او از فعالیت لذت‌بخشش کناره گرفته بود تا سر اهداف بلندش، محکم بایستد.

ذهنم، زالو را با احتیاط برداشته و بالا گرفته بود. حالا داشت دنبال رد تن لزج او میان بقیه‌ی کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌گشت. داشت با خودش مرور می‌کرد که فضای مجازی، با این‌همه منفعت غیرقابل‌انکارش، چقدر خون عمر ما آدم‌ها را مکیده‌ است. چرتکه انداخته بود ببیند در عصر شبکه‌های اجتماعی، آدم‌ها در کنار هم آسوده‌خاطر و سرشار شده‌اند یا تماشاچیان تنهای حسرت‌زده؟ از همین‌جا بود که یک صدف کوچک را به یاد آوردم، صدفی که کفش می‌پوشد.

«مارسل، صدف کفش‌به‌پا»، یک استاپ‌موشن است که همین حالا، دارد برای تصاحب تندیس اسکار ۲۰۲۲، با همتای دیگرش، «پینوکیو»، رقابت می‌کند. داستان درباره‌ی گونه‌ی عجیب و بانمکی از صدف‌هاست و پسری به نام «دین» که دارد از یکی از آن‌ها به نام «مارسل» که خانواده‌اش را گم کرده، یک مستند می‌سازد.
دقایق زیادی در این اثر هست که خلاقیت کارگردان، دین فلیشر کمپ، را به رخ ما می‌کشد. در این دقایق، قرار است ببینیم یک صدف چندسانتی‌متری یک‌چشم، چطور از عهده‌ی امور روزمره‌اش برمی‌آید. ذهنم به هیچ‌کدام آن دقایق کاری نداشت. سر دو دقیقه مانده بود، همان آن منحصربه‌فرد.

مارسل روی لپ‌تاپ ایستاده بود. داشت با پایش، صفحه‌ی دین را بالا و پایین می‌کرد تا نظرات مخاطبین مستند را بخواند. هزاران آدم قربان‌صدقه‌ی او رفته بودند، اما هیچ‌کدامشان نمی‌خواست به او برای پیداکردن خانواده‌اش کمک کند. مارسل آهی کشید. حجم کوچک تنها و مستأصلی بود میان هزاران آدم که دوستش داشتند، اما تنهایی‌اش را پر نمی‌کردند. به آواتار دنبال‌کننده‌ها خیره ماند و گفت: «این‌جا پر از خالیه. اینا یه گروه آدمن، اما هنوز فقط مخاطبن. شنونده‌ان. یه «جامعه» نیستن.»

چند دقیقه قبل از آن، مارسل می‌خواست با پاستل، خانواده‌اش را نقاشی کند. نتوانسته بود شمع کوچک کنار دستش را روشن کند. پاستل برایش سنگین بود. دین داشت از او فیلم می‌گرفت. مارسل گفت: «به کمی کمک احتیاج دارم». دین کمکش نکرد و مشغول فیلم‌برداری ماند. مارسل گفت: «اون چیز رو بذار زمین و بیا کمکم.» دوربین را می‌گفت. دین پاسخ داد: «نمی‌خوام خودم توی فیلم باشم. همه‌ی این ماجراها برای همین فیلمه‌ست دیگه!» مارسل، ایستاد مقابل دین و گفت: «تا حالا به این فکر افتادی اگه به جای فیلم‌گرفتن از بقیه، باهاشون دوستی و معاشرت می‌کردی، زندگی‌ت پر از تنهایی نبود و یک‌پارچه‌تر می‌بود؟»

در پلان بعد، شمع کنار دست مارسل روشن و نقاشی‌اش تکمیل شده بود. «ممنون»ی که مارسل به دین گفت، یعنی تلنگر، کار خودش را کرده بود. مارسل با آنِ شگفتش، با کفش کوچکش، به شیشه‌ی ذهن من هم تلنگر زده بود. رسوب غلیظی از جمله و تصویر، در من تکان خورده بود. در قعر این آب گل‌آلود، انسان تنهای هزاره‌ی سوم را می‌دیدم با زالویی که به دستش چسبیده، زالویی با دهان آبی هزاران پیکسلی.

 

پرستو علی‌عسگرنجاد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *