احتمالا تمام انسان‌ها یک‌بار با عشق به شیوه‌های مختلف مواجه شده‌ و آن را تجربه کرده‌اند. مسئله‌ی مهم این است که بدانیم عشق همراهش رنج است آنجا که حافظ می‌فرماید: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها» اشاره به همین همراهی دارد. البته برای رنج نیز درمانی وجود دارد و آن صبر و شکیبایی است. این سه یعنی عشق، رنج و شکیبایی به هم مرتبطند و از هم جدایی‌ناپذیرند. آن‌ها سه وجه مثلثی هستند که غلامرضا طریقی برای توضیح مختصر کتابش از آن‌ها یاد کرده است.

«رنجین کمان» اولین اثر نثر این شاعر زنجانی است. او ۲۵ روایت از مواجهه‌اش با کسانی که در حصار این مثلت بوده‌اند را گلچین کرده و برای مخاطب بازگو می‌کند روایاتی که به گفته‌ی نویسنده بسیار بر او اثر گذاشته‌اند. روایت‌هایی از جنس قهرمان‌های به‌ظاهر معمولی. قهرمان‌هایی که توصیه می‌کنند بی‌تفاوت از کنار آدم‌ها گذر نکنیم زیرا که هر انسان ذره‌ی وجودی از نور خدا را با خود حمل می‌کند با همه‌ی ضعف و قوتش. او می‌تواند همان انسان منحصر به فردی باشد که قصه‌اش گرهی از من و شما باز کند. بیایید برش‌هایی از این کتاب را با هم مرور کنیم:

* آدمی همین‌طور است. آتش‌فشان رنج که می‌شود دلش می‌خواهد گاهی به روی همه‌ی عالم چنگ بکشد، حتی روی عزیزترین کسانش. شاید برای‌اینکه بخشی از رنج نامعلوم‌اش را سبک کند؛ شاید برای این‌که به عزیزانش بگوید شما نباید سرخوش باشید وقتی من رنجورم؛ باید پا به پای من بسوزید، شعله بکشید. این میل به شراکت وقتی بیشتر می‌شود که ببینی دیگران در اولین دیدار، متوجه غم تو نشده‌اند. شاید اگر کمال در همان اولین لحظه مرا بغل می‌کرد و می‌گفت: «غمگین نبینمت رفیق» کار به اینجاها نمی‌کشید.

* وقتی چیزی را گم می‌کنی، ممکن است بر اثر گذر زمان، گم‌شده را فراموش کنی. اما همیشه کتابی، عطری، لباسی، چیزی می‌بینی که ناگهان تو را از حفره‌ای رد می‌کند و می‌کشد به نهُ توی خاطره‌ها‌؛ می‌بردت به میقات آن گم‌شده و دوباره هوایی‌ات می‌کند. انگار زخمی را که تازه سربسته و خوب شده، دوباره نشتر می‌زند. من با خاطره‌ی محمد چنین بودم.

* سکوت شب نخلستان، شگفت‌انگیز است. هیبت شبانه‌ی نخل‌های قد به آسمان کشیده با تکان‌های ریزی که گاهی خش‌خشی می‌کند آدمی را متوجه حقیر بودنش در جهان هستی می‌کند. من برای اولین‌بار وقتی در میان آن هیبت‌های شبانه قدم زدم به کسی که نخل‌ها را با نفر سنجیده است حق دادم انگار نخل‌ها موجودات صبوری هستند که در تاریکی شب بیشتر می‌توانی به ابهت و شکوهشان پی ببری.

* هرچه ماشین تابوت‌ها نزدیک‌تر می‌شد، جمعیت بی‌قرارتر می‌شد و صدای گریه‌ها بالاتر می‌رفت؛ تا جایی‌که یکی از مادرهای جمع جیغ زد: «اغلوم… پسرم…» و هم‌زمان با گفتن این کلمه، دوید به‌طرف وسط خیابان و جلو پای ما به زمین خورد. ما داشتیم بند دوم مارش شهدا رو می‌زدیم که غمگین‌ترین مارش نظامی است. ولی یک‌باره توقف کردیم تا او را از جا بلند کردند. از دهانش خون می‌آمد. عکس بچه‌اش خونی شده بود. این‌جا همان جایی بود که فهمیدیم این مراسم با مراسم دیگر خیلی فرق دارد.
در میان جمعیت منتظر آن‌جا هم، پدر مادر پیری که عکس فرزندشان را در دست داشتند، جلب توجه می‌کردند. اما این‌بار کس دیگری قرار بود قهرمان قصه شود و حال همه ما را دگرگون کند؛ دختر نوجوانی که قبل ‌از بلند شدن صدای سازها، آمد وسط جاده، نگاه کرد به کامیون‌هایی که داشتند نزدیک می‌شدند و داد زد: «بابای بی معرفتم. من چهارده‌ساله بدنیا اومده‌م؛ تو تازه اومدی منو ببینی؟» این‌بار بچه‌های دسته موزیک بدون خجالت کشیدن از همدیگر زدند زیر گریه.

* از جلوی صورتم که کنار رفت شد آن‌چه نباید می‌شد چشمم افتاد به گنبد چشم تو چشم شدیم با کسی که قهر بودیم سرم را دوباره انداختم پایین فیش غذا را چند بار دست‌به‌دست کردم دلم داشت می‌جوشید انگار همه سماورهای دنیا یک‌جا در دلم رسیده بودند به دمای صد درجه انگار همه بچه‌های جهان همه‌ی سنگ‌های عالم را برداشته بودند و زده بودند به هر چه شیشه در دنیاست هی صدای شکستن بود که می‌آمد و هی بند بود که داشت پاره می‌شد.

 

شکوفه سادات مرجانی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *