خیابان آنقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید. مُشتش را گرفت جلوی من و با لبخند توی چشمها و روی لبهایش منتظر لمس کردن مشتم ماند. مانتوی کوتاه و موهای مشکی ریختهی روی پیشانیش، شک انداخت به دلم! اما به نگاه مهربانش اعتماد کردم و مشتم را با لبخند جلو بردم. تکه کاغذ لولهشدهای توی دستم رها کرد. کنجکاوی امانم نداد. تا دختر جوانِ نوزده، بیست سالهی کاغذ به مشت برود سراغ دوستم، کاغذ لولهشده را باز کردم. نوشته بود: «با حجابت شهرو قشنگتر کردی. #زن_زندگی_آگاهی» و تا صدا برسانم برای تشکر، دختر مهربانِ جشن شادی پیروزی تیم ملی فوتبال (در مقابل تیم ولز)، میان جمعیت گم شد.
دقیقاً عین همین روایت را از دوستان دیگر هم شنیدم. یکی از همین کاغذِ «زن، زندگی، آگاهی» به مشتها، «نازنین» بود. نازنین از وقتی شنیده بود آن سردار شهید ایرانی گفته «همان دختر کمحجاب هم دختر من است»، عکس خندان حاجی شده بود پسزمینهی موبایلش. البته هر کس عکس حاجی را روی موبایلش میدید نگاهی به سر و وضعش میانداخت و پوزخندی میزد به نشانهی تأسف. یکیشان خودِ من.
من از آنهایی بودم که این جملهی حاجی توی کَتم نمیرفت! اما نازنین تو چشمهای حاجی امید و حقیقت را دیده بود. خودش بعد از پوزخندی که تحویلش دادم این را گفت! وقتی هم که حاجی رفت، رد نور نگاهش را گرفت و آمد و اشکبار و بر سر زنان، پیکر پارهپارهاش را بدرقه کرد! مثل خیلی از دختر و پسرهای همین تیپیِ حاجی! همانها که حاجی در وصیتنامهاش برایشان نوشته بود: «جان من و امثال من هزاران بار فدای شما باد».
اما بحث و جدالِ این حوادث اخیر، بعضی از این دخترها و پسرها را مردد کرده و غش داده بود سمت دجال هفتادوهفت رنگی که جز نابودی حب وطن و غیرت ایرانی بودن در دل این جوانها چیز دیگری نمیخواست. میداند جوانها را که از پا دربیاورد بُرده است. یکی از این دخترها، اتفاقا همین «نازنین» بود. میتوانستم به حکم صفبندی جدیدش، او را رها کنم. اما به عکس عمل کردم. روزهای ابتدایی این آشوب نفسگیر، از پشت صفحات چت پیامرسان، خودم را به او رساندم. دستش را گرفتم. یادش آوردم هنوز هم دخترِ حاجی است. همان کسی که آرمانش، آزادی و آزادگی دختران و پسران این سرزمین بود و با همهی جانش پای این آرمان ایستاد. با هم صحبت کردیم، اشک ریختیم، خندیدیم و گفتگو کردیم. راستش را بخواهید همهی تلاشم را کردم رها نشود، رهایش نکنم. باید نگهش میداشتم. به حکم «دخترِ حاجی بودن». کدی که حاجی برای این روزها داده بود. جان کندم برای نگهداشتنش! هر کاری که بلد بودم انجام دادم تا رها نشود. تا روزی که برایم نوشت: «چقدر خوب که رهام نکردی تا روشن بشم».
حالا از روزهای اول ماجرا گذشته و صحنه روشنتر شده است اما هنوز «نازنین»هایی هستند که میان شبههها و سؤالهایشان هر لحظه حیرانتر از قبل میشوند. رهایشان نکنیم. ما موظفیم به همراهی، مکلفیم به از میان برداشتن موانعی که بین ما و «نازنین»ها، و حقیقتِ حق فاصله انداخته. در هر لباس و جایگاه و شرایطی که هستیم به قدر وسع و توانمان و با هر روشی که مخاطب را همراهمان کند باید تلاش کنیم.
«امید»ی که برای ادامهی مسیر تا رسیدن به منزل امن و آرامش نیاز داریم با نشستن و خواندن و رصد کردن خبرهای روز به دست نمیآید. نمیشود روح و جانمان را سرشار از خبرهای منفی کنیم و انتظار داشته باشیم انبوهی امید از آسمان برایمان نازل شود! امید در عمل انسانِ فعال است. هر کنشی که میتوانیم باید انجام دهیم و آن زمان است که «ان تنصروا الله ینصرکم»… و راه امید باز میشود. ما برای رسیدن به آیندهای روشن به «امید» محتاجیم. و به «نازنین»ها و همهی دخترها و پسرهای حاجی…
راضیه نوروزی
بدون دیدگاه