من این روزها بیشتر از همیشه با آهنگهای شهرام ناظری حال خوب را به خودم تزریق میکنم. تلفیق عرفان و حماسه آدم را میبرد به جایی بیرون از دنیا. آنجا که توهم میزنی نکند راهی به غیب دارد و اگر دست دراز کنی، دامان ملائکه چنگت را پر میکند. من بارها با صدای شاهکار ناظری، وقتی اشعار ملای رومی را چهچه میزند، برخاستهام و آنقدر دور خودم چرخیدهام تا سقف ترک بردارد و عروج کنم به بام عالم قدس اما زهی خیال باطل که سر از آن سوی خانه درآوردهام. پیچخوردن ما کجا و سماع مولانا کجا!
روح او داغ شمس دیده بود و حالا آتش بر سوختگان عالم میزد. هیچ هم نمیترسید از سرزنش ظاهرگرایان و زهدپیشگان. گرچه مولانا ملامتی نبود اما چه باک از ملامت که اولملامتشدهی عالم خدا بود؛ آن وقت که فرشتگان گفتند: «آیا کسانی را در زمین خواهی گذاشت که فساد کنند و خونها بریزند؟»
اصلا اضطرار بشر به شعر از همان اول خلقت آغاز شد. آنجا که آدم از وطن مألوف، جدا افتاد و در این «گوشهی خاموش فراموششده» منزل کرد. آدمی که هزاران سال به صدها ناز در جوار پروردگارش پرورش یافته بود، حالا کدام زبان میتوانست شارح این حجم عظیم غربتش باشد، جز زبان شاعر؟ قصه، قصهی همان «نی» و «نیستان» خود مولاناست. مفتی قونیه که عشق شمس او را به شعر و وجد انداخت، در نبود شمس گمشدهی حقیقیاش را پیدا کرد. از دستدادن شمس برای او، آزمون فنا بود و این سیر الی الله را نه فقط در داستان زندگیاش که در شعرهایش هم میشود دید.
گرچه مولانا وامدار حکیم سنایی است و تأثیرپذیرفته از عطار ولی شوری در ابیاتش موج میزند که نمیگذارد شبیه هیچکس باشد. شعر او نزدیکترین شعر به «نالهی نی» است و حالش مانند حال مستی است که آواز میخواند و گرچه خواندش از مستی است اما ترجمان تمام احوال خودش نیست و سرودی که بر لب دارد نشانهی استغراق اوست.
اینها را گفتم تا بگویم «مولویخوانی» نسخهی خوبی است برای کسی که به دنبال آن گوشهی بیرون از دنیا میگردد. شعر مولانا تو را در جذبههای عرفانی غرق میکند و میبرد تا افقهای ماورای حس. تا آنجا که بیحس و بیوزن و بیخود میشوی.
صاحب «فیه ما فیه» که خودش عمری همنفس غیبیان بود، بلد است چطور تو را از خودت جدا کند و برساند بدانجا که دگر جز خدا نبینی.
زهرا حسنی
بدون دیدگاه