مدتی می‌شود دوره‌ی نوجوانی را پشت سر گذاشته‌ام. مدت زیادی هم از دوره‌ی کودکی‌ام گذشته ‌است. از دوران کودکی و حس و حالم خاطره‌های چندان واضحی ندارم اما دوره‌ی نوجوانی و خاطراتش خیلی پررنگ در ذهنم نقش بسته است. هر روز که از هجده سالگیم گذشته با این پرسش بزرگ در درون خودم مواجه بودم که حال‌وهوای آن روزهایم چرا رفته؟ حس پرشور و شوقی که دنیا را در نگاهم جهانی آماده برای کشف می‌نمایاند.

مدام فکر می‌کنم آیا آن دوره حال همه خوب بود که من این حس سرشار از شوق و امید را داشتم یا همه‌چیز در بهترین حالت خود بود که من اصلاً حس ناامیدی افسردگی و پوچی نمی‌کردم؟ البته بودند هم‌نسل‌هایی که در همان دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان علائم افسردگی و بی‌انگیزگی و بی‌هدفی در درونشان موج می‌زد و ناراحتی از قیافه‌شان می‌بارید اما وقتی به دوره‌ی نوجوانی خودم برمی‌گردم هیچ‌وقت این حد از بی‌انگیزگی را حس و درک نکردم. آیا من و خانواده‌ام در حد فوق عالی بودیم و بهترین حال را داشتیم؟ بازهم جواب یک نه پررنگ است. ما هم در همان دوره، بالا و پایین‌های زیادی داشتیم. پس آن شور و شوق اثر چه چیزی بود؟! شور و شوقی که در سال‌های پس‌از هیجده سالگی کم‌رنگ‌تر شد. اگر در دوره‌ی نوجوانی به‌طور معمول این حس در من وجود داشت، پس‌ از هجده‌سالگی برای داشتن امید باید تلاش می‌کردم و آن را از بین هزاران هزار ناامیدی بیرون می‌کشیدم و نجات می‌دادم. چه چیزی تغییر کرده‌ است؟! سؤال پررنگی که هنوز جواب کاملی برای آن ندارم. اما تحلیل‌های ذهن بیست‌و‌چند ساله‌ام من را به چند پاسخ قطعی رسانده است:

احساس می‌کنم در دوره‌ی کودکی و نوجوانی گویا ما مخاطب خیلی از خبرهای جهان آدم‌بزرگ‌ها نبوده و نیستیم. کسی با یک کودک درباره‌ی غم‌های فاجعه‌ی سردشت صحبت نمی‌کند. کسی با یک کودک درباره‌ی بحران‌های اقتصادی روز و بلایی که بر سر خانواده آورده بحث نمی‌کند. با چند درجه کم‌تر، حتی یک نوجوان هم در جریان این بحث‌ها قرار نمی‌گیرد. انگار کسی او را اثرگذار نمی‌داند یا اصلاً دنیا و جهان او را داخل این بحث‌های بزرگ‌منشانه نمی‌داند.

اما این توجیه، پاسخ قانع‌کننده‌ای برای علامت سؤال ذهن من درباره‌ی حال خوب دوره‌ی نوجوانی‌ام نیست؛ این‌که جلوی این علامت سؤال بزرگ ذهنم یک جواب بگذارم و آن‌هم (بی‌خبری) باشد اصلاً و ابداً قانع‌کننده نیست. حتی به عین خوانده‌ام از نوجوان‌هایی که خیلی درگیر مسائل روز و دنیای آدم‌بزرگ‌ها شدند به‌حدی که در جنگ هشت ساله کشورشان شرکت کردند و شهید شدند اما در عکس‌هایشان همیشه ردی از لبخند هست و در وصیت‌نامه‌هایشان همان نور امید حتی در دل جنگ حس می‌شود. تنها یک جواب قانع‌کننده برای این سؤال بزرگ دارم:

در نوجوانی ما جهان کوچک خود را ساخته بودیم. جهان کوچکی که از هجوم ناامیدی‌ها در امان بود چون اصولاً ما مخاطب آن‌ها نبودیم. اما از یک سنی به بعد ما هم جزو آدم حساب می‌شویم و همه در تلاشند بقبولانند که چقدر همه عاجز و درمانده‌ایم و درچه منجلابی گیر کرده‌ایم. در دانشگاه و جامعه آدم‌های پرامید و روشن توسط آن‌هایی که به ناامیدی تن داده‌اند طرد می‌شوند. چه چیزی تغییر کرده‌ است جز آن‌که همه سعی می‌کنند جهان ما را تغییر دهند؟ سعی می‌کنند زاویه‌ی دید خود را به ما تحمیل کنند؟

فرمول حیات‌بخش من برای خودم در سال‌های پساهجده‌ سالگی تنها یک چیز بوده و هست: «جهان کوچک خود را بساز و آن را مرکز جهان بدان». جهانی که برآمده از عینک واقع‌بینی درعین حقیقت جویی باشد. جهانی که در آن در عین زشتی‌ها به‌دنبال زیباترین برداشت‌ها باشی و به هر چیزی با دیدی دقیق نگاه کنی. جهانی که در آن خواهان تلاش باشی آدم‌های خوب این عالم را به آن راه دهی. با آن‌ها آرمان مشترک بسازی و در کنارشان برای تحقق آن آرمان‌ها تمام تلاشت را بکار ببندی. جهان کوچکی که گستره و دغدغه‌اش ایران و سراسر این سیاره‌ی رنج را در بر بگیرد و مخاطبش همه‌ی انسان‌ها باشند.

جهان کوچکی که در آن ایران عزیزم مرکز آن باشد. ایران عزیزم که ریشه‌هایم در خاک آن پا گرفته است همه‌ی هم‌وغم من باشد. برای پیشرفتش خالصانه قدم بردارم و مردمش را عاشقانه دوست داشت داشته باشم و آن را از لوث وجود خیانت‌کاران در هر جا که باشند پاک کنم.

✍️

فاطمه سادات امامی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *