من هیچ‌وقت ریاضی را دوست نداشتم. خشک بود و سفت، مثل ترکه‌چوبی که به همت هیچ دستی و حتی سرزانویی برای منعطف‌شدن، لبیک نمی‌گوید. در ریاضی مسائل غالباً روشن، مشخص و قطعی‌اند. نهایتش چند مجهول دارند. با کمی کلنجاررفتن، پاسخ پیدا می‌شود و پاسخ همان است که هست. دو نقطه را تنها یک پاره‌خط صاف به هم وصل می‌کند. پاسخ پیدا هم نشد، نشد! معادله را رها می‌کنیم و می‌رویم.

من از ریاضی به ادبیات پناه آوردم. ادبیات، دست خیال را برای رسیدن به «امکان»‌های مختلف، باز می‌گذارد. ساختار را به رسمیت می‌شناسد، قاعده را می‌پذیرد، اما امکان تعدد مسیر را فراهم می‌کند. دو نقطه ناگزیر نیستند در یک مختصات ریاضی تغییرناپذیر، محکم سر جای خودشان بمانند. در ادبیات، کلمات، انعطاف را می‌فهمند. کلمات سیال‌اند. می‌توانند به هم نزدیک شوند. می‌توانند مختصات یکدیگر را، می‌توانند احوال هم را بفهمند.

 

من از دریچۀ ادبیات به فرهنگ نگاه می‌کنم. به گمانم فرهنگ، ریاضی نیست، که اگر ریاضی باشد، مثل یک بی‌نهایت مبهم، روی دست ریاضی‌دان‌ها می‌ماند. مسائل فرهنگی، معادلات چندمجهولی‌اند، چندی که تا صد می‌رود. نمی‌شود دست روی یک مختصات فرهنگی گذاشت و گفت: «جواب، همین است که هست!» همیشه می‌شود دور مسئله‌ها چرخید و از دریچه‌ای نو، تماشایشان کرد و با این بازنگری، به پاسخی تازه رسید. ادبیات می‌گوید برای رسیدن دو نقطۀ فرهنگی به هم، ناگزیر از یک خط صاف همگانی نیستیم. ادبیات، هدهد خردمند دستۀ پرندگان است که پی راه می‌گردند. به همه سمت بال می‌زند. امکان‌ها را می‌سنجد. اگر کمی سمت نقطۀ روبه‌رو سرک بکشیم، مسیر دیگری برای رسیدن به هم، پیدا خواهیم کرد؟ ادبیات می‌گوید وحدت تنها با یک پاره‌خط صاف حاصل نخواهد شد. سینما هم وام‌دار همین ادبیات است که اعلام می‌کند: «راه‌های رسیدن به خدا، به عدد آدم‌های دنیاست» و در عین حال، «صراط مستقیم» را شانه‌به‌شانۀ دین، به رسمیت می‌شناسد. ذات ادبیات، همین متناقض‌نمای شیرینی‌ست که اهالی‌اش آن را عمیق و دقیق، درک می‌کنند.

 

حالا روی صفحۀ شطرنجی روزگار، مسئلۀ «حجاب» رسم شده. ریاضی‌دان‌ها، ادبیاتی‌ها، فرهنگی‌ها، سینمایی‌ها و دین‌شناس‌ها، همه روی این صفحه خم شده‌اند و این مسئلۀ بغرنج را تماشا می‌کنند. پیر فرزانه‌ای، چندی پیش، پنجره‌ای نو سمت این مسئله باز کرد و «حجاب سیاسی» را به بقیه نشان داد. حالا، وزن مسئله با این نگاه نو، بیشتر هم شده. شمار مجهول‌هایش از حساب خارج است. چه‌کسی داوطلب می‌شود؟ چه‌کسی پای تخته می‌آید و بر این باور است که برای این معادلۀ صدهامجهولی، پاسخی یگانه دارد؟

 

من پای پنجرۀ ادبیات و فرهنگ، به تماشا ایستاده‌ام. هرگز ادعا نمی‌کنم پاسخ را می‌دانم، اما از این زاویه که به صفحۀ شطرنجی نگاه می‌کنم، یک چیز را می‌فهمم. انعطاف. انعطاف دربرابر تعصب. ریاضیات باید به دامن ادبیات بیاویزد تا برایش چراغ بگیراند. اگر بنا باشد در این معادله، نقطه‌ها، قرص و محکم، بی‌اعتنا به هم، سر جایشان بمانند، در بهترین حالت، تنها یک پاره‌خط مستقیم شاید آن‌ها را به هم برساند. از کجا معلوم که راهی جز این نباشد؟ برای معادله‌ای که صدها باعث و بانی دارد، مگر می‌شود یک پاسخ قطعی داد و به هیچ پنجرۀ دیگری قانع نشد؟

 

تعصب، نکتۀ انحرافی این معادله‌ست. تا وقتی نقاط دو سر نمودار، پا در یک کفش کنند و به هیچ زبان مشترکی نرسند، به جای پاسخ، تنها به یک گزارۀ قطعی می‌رسیم: دوقطبی. شکاف عمیقی وسط صفحه خواهد افتاد. جمعیت نقاط، متفرق خواهد شد. آن‌وقت، هیچ خط صاف و هیچ منحنی منعطفی نمی‌تواند از بریدگی کاغذ بگذرد و نقطه‌ها را به‌هم‌برساند.

حقیقت، استوار و نستوه، سر جای خودش ایستاده. جایی‌ست در میانۀ این هزارتوی مغلق، شاید نزدیک‌تر به نقطه‌ای و دورتر از نقطه‌ای دیگر. برای برون‌رفت از این هزارتو، شرط اول قدم آن است که تعصب را کنار بگذاریم.

 

پذیرش، همدلی، احترام متقابل و گفت‌وگوی سازنده، همه مولود همین تصمیم خواهند بود. آن‌وقت، اگر چنان که ادبیات به ما آموخته، با هم کلمه مبادله کنیم، اگر با کلمات روشن به استقبال هم برویم، شاید پاسخ، از میان دستان درهم‌گره‌خوردۀ ما جوانه بزند. شاید پیچک منعطفی دور دستان ما بپیچد و به یادمان بیاورد می‌توان از مسیرهای متعدد، به یکدیگر رسید. آن‌وقت، آینه‌ای اگر برابر ما باشد، از میان شاخ و برگ این پیچک سرسبز، تصویر باشکوهی را خواهیم دید. آن‌ها که منطق‌الطیر عطار را خوانده‌اند، خوب می‌دانند چه می‌گویم. چه خواهیم دید؟ شکوه بلندای قاف و سی مرغ که با همۀ تفاوت‌ها و کم‌وکاستی‌هایشان، کنار هم تا قاف بال زده‌اند و سیمرغ شده‌اند.

 

پرستو علی‌عسگرنجاد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *